۱۹
اسفند
آموزگار میگفت...
گرگ و میش بود در فروشُدِ خورشید؛ و میشان و گرگان به هم. دوست از دوست ناپیدا و نادوست از گرگْ ناشناس!
سره، ناسره مینمود و زر، سیم! بیابان بود و ناهید ناپیدا. دشت بود و کوه غایب. گیجی بود همه. سردی بود تمام. و مرد و زن همه گوش به آهنگی که گفتنی بیاغازد. خوب یا بد؛ هر چه باشد، فقط باشد. هر چه هست تنها هستن داشته باشد. که گوشها را تغذیه کند و دلها را بیارامد.