آه ای جان دلم! یوسف کنعانی من
حسرت خواستهی شرح پریشانی من
چه دلم تنگ... تو را میخواهد
گرم و پررنگ... تو را میخواهد
خفته در تشت خروشانی سرخ
قلبی از سنگ... تو را میخواهد
خفهام! راه به اکسیژن نیست
شده پای نفسم لنگ... تو را میخواهد
چشم و گوشی همه سرگردانی
در تبِ جوشِ شباهنگ... تو را میخواهد
آه ای دورترین ماه که هستی در راه!
خاطراتت به دلم چنگ... تو را میخواهد
دلِ دلواپسم از خاطر تو سرریز است
سر شده کفترِ آهنگ... تو را میخواهد
پَر پرواز چرا سهم تن آدم نیست؟
وقتیاش روزِ پُر از جنگ... تو را میخواهد!
هر روز بهشت تازهای میآری
در خانهی دل ستارهای میکاری
انگار بهاریست که در پاییزش،
از چشم خودت شکوفهای میباری
من در دل عشق تو نهانی خفتم
در سایهی فکر جاودانی خفتم
آن روز که تو قبله شدی در پیشم
در کاوش راز زندگانی خفتم
صدایت میزنم صبح است، برخیز و مهیا شو
جوابم میدهی باشد؛ خودت باش و تماشا شو
بهین، رویت! بهین، جانت! بهین، من با تماشایت
بهین لبخندهای تو، بهین ترفندهای تو، خودت باش و تماشا شو!