ادیبانه

شعر، مشق، کتاب

ادیبانه

شعر، مشق، کتاب

مخاطب تمام قصه های ما
عشق است
و عشق
زبان مادری‌ست
فارسی زنده از سخن
رسیده از جهاد شاعران عشق

اینجا
فرصت تمرین زبان است
با اجازه از شعور واژه ها


نامت را
چه کسی تراشید
این گونه زیبا
بر پیکره ی انبوه حروف
نامت
شناسنامه ی پاییز من است

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر
نویسندگان

۱۳ مطلب با موضوع «کوچه» ثبت شده است

۲۹
خرداد
عشق، آن روز به من گفت:
بیا... تجربه کن!
و دلم صاعقه شد
من خروشیدم و تردید شدم
  • azam karimi اعظم کریمی
۲۱
بهمن
 
تو را کتاب خواهم کرد
جاوید
والا
 
تو راستاره خواهم کرد
در دید
 مانا
 
تو را خورشید می‌کنم
روشن
تابا
 
تو را سپرده خواهم کرد
در بانک تمام آزها
در زنگ تموز آوازها
در نگاه امید سربازها
 
تو را
آرزو می‌کنم
در گلوی نقار سازها
در رخسار شکوه نازها
بر پیکر سرور طنازها
تا سپیده‌ی صبور پروازها
 
تو را...
تمام من!
تماشای من! 
 
  • azam karimi اعظم کریمی
۲۳
آبان

 

تو اتفاق ساده‌ای نبوده‌ای

که از میان خیل یادها جدا شوی!

تو فصل سردی نگاه‌ها نبوده‌ای،

که در هجوم سختِ روزگارها رها شوی

تو ابرها نبوده‌ای که بار

از تن لطیف خود جدا کنی، سوی مقصد زمین به سر شوی، تمام!

تو 

همیشه در نگاه خیره‌ی منی

در شکوه دیده‌ی رهیده‌ی منی، تمام! 

من تو را

با هزار جِد و جهد

می‌رهانم از زمین یاد خویش

می‌پرانم از ترانه‌های شاد خویش

تو ولی

پیش از آن که یک نفس هوا شود

رسیده‌ای،

باز در بلند خویش!

بهتر از

روزها و هفته‌های پیش! 

تو

فروغ جلوه‌ی صداقتی

اصالتی!

در گروه خون من،

سَرترین نشانه از سلامتی

بهترین نگارِ خفته در سکوتِ رفته‌ای!

تو

تمام آشنای من به این زمینِ تفته‌ای!

می‌شود تو را ندید

می‌شود تو را نداشت

می‌شود به قلب خون خود

مژده‌ی رسیدنی، دیدنی، رهیدنی، نداد

می‌ "نمی‌شود" تو را

لااقل

دوست‌تر وَ دوست‌تر وَ دوست‌تر نداشت! 

تو فضای سبزِ با طراوتی

ریشه‌های رشدِ در سخاوتی

باورم به سبزی و لطافتی!

تو

امین لحظه‌های در کمینِ غارتی

کوبه‌ی صفای در خفا صداقتی 

تو

همیشه در غروب لحظه‌های سرد رخوتی

و در تولدِ

امید آشیانه‌های حیرتی!

من تو را

از صمیم دل

با شمیم غصه‌های چسب بر شکوه گِل

از برم.

من تو را

تا ابد ز خاطرم نمی‌برم.

من تو را

رها، رها، رها

باز و باز و باز

از خودم جدا

سپس

دوباره بی‌دریغ

در تمام خود

در تمام جان بی‌ضمان خود

در تمام روح باستانِ خود

فرود

آری... آتشین

فرود... آوَرم!

........

این چنین رها تو در منی شروع من!

تا ابد تو جاودانه در منی

با منی

آسمان من!

قهرمان روزگار باستان من!

 

 

  • azam karimi اعظم کریمی
۰۹
آبان

آسمانا

خبر از بودن یاری داری؟

به کجا می‌دود او

ز کجا می‌رسد آواز نفس‌های خوشش؟

چشم‌هایش به کجا می‌گردند؟

دستهایش به چه مشغول و تلاشند؛ کجا؟ 

 

آسمانا

تو که هر روز خدایی داری،

به زمین می‌نگری،

محو دیدار همه آدم‌ها،

چشم در چشم نگاران داری

جای ما پیوسته

روی مهتابی زیبایش بین

بر تنش بوسه بزن

دست در موی لطیفش انداز 

نفسش گرما باش

به دلش خون خروشانی ده

و تمامش بنواز

و حضورش به جهان، یار بدار

آسمانا

بِرهانش ز هر اندوهِ سبک

زِ هر آوار ثمین

برسانش به سراپا تو سلام 

 

آسمانا

بنشانش به من این توده‌ی انبوه دعا!

من سراسر غم و دردم بی او

کاسه‌ی سربیِ سردم بی او! 

 

آسمانا

تو به اندوه فراوان من آتش زده‌ای!

دست زین وسوسه‌ی درد و محال،

سخت بردار و به دلدار بیاویز و بگو

درد ما را تو دگر داغ نکن

چشم‌ها را نهراسان!

خاطر پُر ز پریشانیِ ما را تو ببین!

اشک‌ها را بشمار!

دردها را تو پرستاری شب‌ها بلدی؟

روزها را... ... ...

به خدا روز و شبی نیست

که در دردِ غلیظ

چهره‌ی نرم من آشفته نشد

 

آسمانا

همه آغازم اوست

همه انجامم اوست

تب تبدارم اوست

دل ابریشمیِ دردِ فراوانم اوست

چلچراغ شب بحرانم اوست

 

آسمانا

تو امانت نگهش دار، به جان!

تو فراوانش دار 

و به آغوش کِشش تا ته جریان حضور

 

آسمانا

به دلش وسعت بیداری ده

به لبش

آیه‌ی مهتابی ده

به صدایش نفس ساده‌ی دلداری ده

آسمانا

تو فراوانی ده

تو نگهبانی ده

...

 

 

  • azam karimi اعظم کریمی
۰۶
آبان

باید جدا شوم از بودنت 

ولی،

در کدام کهکشان پنهان بخزم

که نبودنت

که ندیدنت

که نخواستنت

در درونم

چونان درختی بروید

و سحرآمیز

"لوبیا"یی شود

قد کشیده در چشمانم

که تو را

و بودنت را

و دیدنت را

و خواستنت را

سایه اندازد به فراموشی!

باید

بگریزم

و بیاویزم

به داستان روزهای پیوسته‌ی نبودنت

به کسالت روزهای زردِ ندیدنت

به هیجان نفس‌های در خیال زنده‌ات!

باید

بسیار باید

که رهایی را

به تکرار خواهم

و درد را

از انبازیدن بترکانم

و در شعور منحط زمین

به نبودن اویی که "باید"

معترف شوم

شاید زمین

روزی

از هم‌آمیزی زشت و پلشت تضادهایش

رسوایی را

بار کِشد

و سلول سوگش را 

در انبوه انتظار مشتاقان بکُشد! 

شاید 

تن دهد او

به اعتراف زنجیر آزارهای ناروا،

بر دِلانی

که زمینی نبوده‌اند

که زمینی

نزیسته‌اند

که از لطافت دنیایی سوا

به مهمانی غریب زمین نشسته‌اند..

 

 

 

  • azam karimi اعظم کریمی