گویهها
آفتاب گفت:
عزیز من؛ دلگیر نباش
روزگار ما هم تمام میشود
و من بیآن که دستم به خاک تو رسد، میمیرم
فقط بگذار
دوستت بدارم
بی هیچ توقعی، جز بودنت در پهنهی همین آسمان تار.
بگذار
با تماشای نیمرُخت زندگی بسازم
و بیآزار ادامه دهم بودن را.
و تو
بیهوده نترس از تشعشع آذرانی آفتاب
که کار او
در خود سوختن است و در خویش فرو ریختن!
من
میسوزم
و بر تو میفروزم
تا روشنای رویت
نورپاش دامان تاریک زمین باشد؛
و برای شاعران و عاشقان مثال بزاید و اشارت بنشاند.
نترس از شرار شعلههای من، ماه!
نترس...
تمام میشوم روزی
تمام خواهم شد ساعتی.
☀️☀️☀️☀️🌕🌕🌕🌕🌕☀️☀️☀️☀️
گفت خورشید به ماهش روزی
که من از عشق تو میتابم و بیتابم نیز
شعلههای دل سوزان من از عشقِ "تو دور"؛
تن به بودن داده
و به این هیبت رستاخیزی
شکل فهمیدن و رقصیدن و ماندن داده
عمر من هر چه بلند،
قدِّ من گرچه سهند،
روزی از بوم و برت خواهم رفت.
وَ تو دلگیر مباش
شعلهها گر چه فراخ،
مویهها گرچه بلند،
قدرم حتی اگر آن خورشید است
که زمین میداند،
باز دستم ز تو شبتابِ پر از راز نهانها
دور است.
تو فقط مجذوبت،
اهل آبادِ زمینند
وَ من،
فقط از دور در این شعله به خود میپیچم؛
که تو مهتاب شوی
پا بیفشانی و پویش بکنی
به تنت بارقهی نور رسد
به صَفَت مستی سنتور رسد
دست من
خالی از این بودنِ دور
همچنان چشم به احساس زمین میدوزد
گرچه منظور من از نور تویی؛
دیگران هم
تب این شعلهی افروزان را
به تن مزرعهها میبخشند
و کمی نان و برنج و کفی ارزن با آب،
جویباری باران،
و درختانی سبز
از زمین میگیرند.
آه، منظور من از آمدن اینجا این بود،
که تو را دوست بدارم
وَ تو مهتاب شوی!
این همه زندگی از کوچ کدامین سفر آمد که نمیدانستیم!
من تو را عاشقم و
"ماه" تویی!
همه عاشق به تو اَند!
پس چرا سهم "من" این تابش شد؟
و چنین سوختنی؟
و تو اما شدهای معشوقی،
که نه تنها دل مردم که تن آب و سرِ دریا نیز
رو به سمتت دارند!
من فقط میسوزم
تو فقط میتابی
و همینم کافیست،
تا ابد من به تو عاشق
وَ زمینها به تو در شوق،
عزیزم! ماهم!