آموزگار میگفت / ۱
آموزگار میگفت...
گرگ و میش بود در فروشُدِ خورشید؛ و میشان و گرگان به هم. دوست از دوست ناپیدا و نادوست از گرگْ ناشناس!
سره، ناسره مینمود و زر، سیم! بیابان بود و ناهید ناپیدا. دشت بود و کوه غایب. گیجی بود همه. سردی بود تمام. و مرد و زن همه گوش به آهنگی که گفتنی بیاغازد. خوب یا بد؛ هر چه باشد، فقط باشد. هر چه هست تنها هستن داشته باشد. که گوشها را تغذیه کند و دلها را بیارامد.
کسی برخاست. مردی به کمال!
دستی از شن لبریز کرد و آرام در نگاه خیرهی خلق بر بیابان بارید.
آنگاه که چشمها دید مشتاق شنفتن؛ کودکانه پرسید:
کجا بود آن لحظه که عشق را دریافتید و ایمان را تعریف جُستید و خدا را به اسم شناسا کردید؟
کجا در سیر بودید که مهر بر شما بارید و شعر از وجودتان تراوید و دانش بر جانتان جامه پوشانید؟
بگویید تا شنوا شویم. باشد که نشانهای شود بر آنچه که میجوییم. یا که بهانهای، بر فراخیِ راهی که به هر روی میپوییم.
سرها به گریبانها فرود آمد. دستها، از کنکاش ذهنها به جنبش رسید و افکار، جویای آنچه میدانست...
و آنگاه؛
زنی برخاست. از خِرمن بی مهیمن اندیشه. درنگی کرد بر زمین، کوششی نمود بر آسمان. و بینگاه به سکوت پرهیبت جمعیتِ لبریز از تردید؛ آغازید...
که بهار؛ آن سال با مهر رسید. و نسیمِ پاییز دستمان را به آستان معلمی رساند که اندیشه را از عرش آورد و بر دامان زمین بیزید.
معلمی، که آموختن آموخته بود و پژوهیدن پژواک کرده بود. او دانش را نوشیده بود و بینش را بندگی کرده بود.
از مهر آمده بود و بر مهر دست میسایید. از دل دلالت میآورد و بر دالان درون، درفش میفشرد.
مشعری بود که شعر را در شور نشانید و مهر را در تابش تابان آن شناسانید. او پاک بود و پاکباخته. او میگفت؛ اما برای خود! میگفت تا خود بداند. میشنفت تا به خود یاد آوَرَد. در کنارش کسی بود یا مبود؛ او میگفت... او میشنفت...
روزی شنیدم که نجوا میکرد:
بر ماست که اندیشه را پاک داریم و از تشویش رهایی دهیم. بر ماست که بر پیغمبر درون رهنمایی شویم. بر ماست که آهسته و بلند، اندیشه را بخوانیم و از ثمرش بهره بریم.
او اندیشه را میستود. تفکر را تأکید میکرد؛ و آن را دستگیرهی بیدرنگ رهیابی میشمرد. نه خالص؛ که با مدد نشانهها. و کدام؟ آن نشانهها؟
و از انسان گفت؛ که نجاتبخش خویش است؛ که خودراهبر است. که هوش، دانش فطری نوع بشر است و کوشش میطلبد تا گم نشود. تا راه به بیراه نَبَرد. که از فرط آشنایی، به بیگانگی نیانجامد.
و میگفت که خدا را ببینیم و از او به کسی نگوییم. بگذاریم تا هر که خود خدای درون خویشتن را ببیند و بشناسد. او گفت: شنیدهاید از نیچه که «خدا مرده است»؟ او خدای زبونان است و پرودگار بیخردان. که خدا، هوشمندی است ستانا و مهندسی است توانا. او را خویشاوندی نیست بیگمان؛ و دوستانی هست بیتردید.
و میگفت؛ خدا وسیله نیست که در هر کوچ و کوچه به آواز مردمان بیقریحه محتاج باشد و بر دردهای خودساختهی بشر مداوا. و میخواند از پاسکال که «خدا یا در توست و یا هیچ کجای دیگر». پس بکوش تا در خود بیابیاش...
و زن زمزمهکنان تکرار کرد:
و من آن روز خدا را شنیدم. با آوای آشنای کودکیهایم. آن زمان که بیحد و هراس، از درون با من به سخن بود. آن روزها که او را هنوز در وادی بیجایگاه برون نمیجستم و در اندیشهی خام دیگران نمیکاویدم. مثل آن زمان که هنوز از آموزش بزرگان و مدعیان فارغ بودم.
و خدا، چه لطافتی داشت اندرون من! چه حضوری داشت در برابر من. و چه پیدا بود بر من. چه هویدا بود خدا بر پنهانِ خاموش من! و چه ساکت بود؛ و چه خیره بر نهال لرزان وجودم، که اندکی دیگر در برابر بادها بنیان فرو مینهاد!
جمعیت آرام سر از گریبان فراز کرد و در خویش پیچید. کودکانه و رام. بیشکیب و گوشتیز و بیابرام. به دنبال ندایی از خدای گمشدهی خویش. بیپروای هراسِ بیابانِ از گرگ و میش به تاریکی کوچیده!
و زن ادامه داد:
و دیگر روز شنیدم که از عشق میگفت... نشانهی آدمی. پروای پرهیزگاری. سودای حقیقتیابی.
و میگفت:
باید که از بُعد خود فرا روید به عشق. دریوزه کنید نفس خویش را در غنای بهشت عاشقی. بر خود ببالید و از خویش نمانید به این تحفهی فرازمین! غور کنید و بیاویزید به بستر لطیف مهربانی با سخاوت دستان درست عشق.
دست اندیشه را بگیرید و با انگشتر عشق بیارایید که عقل را با آن، منافاتی نیست. که عقل، زایندهی عشق است و عشق، فزایندهی آن. و از گذر پرشور عشق، عقل به تکامل رسیده و از هیجان آن، منطق به تعادل میرسد و در تکامل عقل است که عشق رایت زندگی برمیفرازد.
و عشق
این ستوه نستوه
این، خنکای وضوی روح در کالبد جانِ تشنه بر نمازِ غیر. این کهنبارِ در فرا. بهای سنگین مانایی و اتصال ابد.
بادا...
و از درون جمعیت، جوانی زن را ندا داد؛ که آموزگارت از مهر چه میدانست؟ مهر را چگونه با عشق ملازمت میداد؟ و آیا عشق در قاموس آن بزرگ، همان محبت بود یا چیزی جز آن؟
زن، زبان به ادامه چرخاند که آموزگارم مهر را عشق بیمرز میدانست و عشق را خوی حریمدار. او مهر را نیکیِ احساس بر مخاطب محبوب میدید. بی نگاه به پاسخ. بی توقّع توقیع. او میگفت: مهر یا هست و یا نیست. داشتنش دارایی است و نداشتنش نه فقر. اما عشق؛ اگر هست، دارایی است و اگر نیست، نداری. نداشتن، همسایهی حسود عشق است. که اگر عشق نباشد در جایگهش میآرمد و به جایش جولان زشت میدهد.
و جوان راستدست فرازید و با تأیید، آرامش خرید.
جمعیت به همهمه افتاد و از هر گوشه آوایی خاست. زن در تلألؤ نگاه ابریشمین جمع جانی نو گرفت و آنگاه از مطلوب حقیقی آموزگارش گفت:
دانش.
راستمایهی خِرد و آگاهی. رایت درایت و پرچم پیشتازی. از آن، تا بینهایت رشتههای هست، میتوان جُست و نَخَست.
آموزگار میگفت...
و ما، گوش به زمزمههای او و مشتاق به تکرار واگویههای بیمخاطبش. و همچنان حریص به دانستن. و او، بیتأثیر از حضور شاگردان چشمباز و گوشساز، همچنان از ارزش دانش میخواند؛ که «فراگیرید اگر چه در چین» و بیاندوزید از فاصلهی نامعلوم «مهد و لحد». عمر را به آن ارزش دهید و بدانید که جز با آن هیچ نمیدانید و با آن، هر چه بیشتر، حقیقت نادانی را تمامتر در مییابید.
و اما هشدار! هشدار که دانشِ بیاندیش، ظرفی نمیافزاید و دردی به درمان نمیرساند. نیک است با فروغ اندیشه به کاوش باستانِ دانش بروید که این دو، دست راست و چپند که بیآن پرش از طناب زندگیتان معلق میشود و تک دستتان بیصدا.
و بکوشید...
که هیچ دانشی بدون کوشش بار نمیشود و هیچ باری بیآن به ثمر نمیرسد. و این، هیچ مقداری به کفایت ندارد. لاجرم، آنکه بیشتر بکوشد، بیشتر بردارد. و این اصل مسلّم قانونِ بایستههاست...
و دیگر از ابَر انسان گفت
که اَبَر انسان را تنها میتوان در آرمان افکار نیچه جُست، نه در کانونِ زیستِ انسانِ اینسان.
اَبَر انسان را، اَبَر انسان میزاید، نه هر انسان در نسیان.
و خود، ابر انسان خود را بیافرینید، بزایانید، رشد دهید و از او در سپهر جانتان، چون ستارهی جان محافظت کنید.
ابر انسان را در انسان افکار نشُسته نجویید.
اَبَر انسان، تنها در ذهن انسان زندگی میتواند.
هوا، ابر انسان را خفه میکند.
آفتاب، ابر انسان را میمیراند.
زمین، ابر انسان را میبلعد.
جانتان را، و فقط جانتان را مهیای پذیرش ابر انسان کنید. از جهانتان، دیریست که دیگر، امیدی به رویش برنخاسته و دستی، به سخاوت، ابر انسان را به خواستن نیاورده.
آموزگار میگفت...
و میگفت:
در حلقهی زنجیرِ خور و خواب گم نشوید
که خور و خواب، شیوهی زیست موجود دارای قوهی فعل و ادراک نیست.
خور و خواب، لیوان آبیست که دست هدفتان را میشوید،
پای چهرهتان را پتی میکند
و انسان بودنتان را،
تنها در یک بُعد نشانداری میتواند.
افسار خور و خوابتان را
به دست گیرید تا افسار به دستش نمانید.
از آن بهره جویید در وقتِ وقت.
خوب بخورید،
خوب بخوابید،
اما نگذارید که خواب، شما را بخورد
و خوراک، شما را بخواباند.
شما
سوار بر مرکب شاهانهشان برانید
و از خود ایشان سبقت گیرید.
شما بستانید حقِ بودنشان را
و بدهید هزینهی پرواریشان را
و نمانید در بند داراییاشان.
که بند، فعل انسانیتان را رسن میکند
و فکرتان را از بلوغِ بودن باز میدارد.
شما، نه خور و خوابید، انسانید. انسان با تمام قابلیتهای نهان و پدید. در تمام زمانهای در شما قدیم و جدید.
با تمام جانتان، به ذخیرهی خویشتن پردازید. هدر نشوید...
زن، بیهیچ احساس کرخی در تاریکِ مطلق شب در گفتار بود. ناگاه از میانه، کاملمردی برخاست، با بانگی به نهایت، و فریاد داد که او پیغمبریست! این زن آنچه میباید میگوید و این را تنها پیغامبران سزند!
زن به آشفتگی از سخن بازش داشت و به فریاد از ادامه منصرفش ساخت که نه! من فقط دانشی دارم که آموختهام. از آموزگارم. و او شاید از آموزگارانش و بزرگان خفته در میان سدهها. دور یا نزدیک.
دانش ما هر چه ناب، هر چه نو، نمیتواند جز اندکی، از ما باشد. هر دانشی بر پایهی علوم قدیم و شالودهی عقول سلیم میبالد و میرود. دانش، بینش میطلبد، میدانم. اما من هیچم در میان دانشمداران و بینشنهادان. و گرامی معلمم شاید اندکی بیش از من است. تمام نه اما. که تمامیت، تمامی را سزاست. و تمامکنندگان هنوز در راهند. و هشدار که نزدیک است تا این گونه کلمات، راه به گمراهی بَرَد و اندیشهها را از فراخی به تباهی کشد.
و آنگاه، جمعیت به خمیازه افتاد بیش و کم. توانمندانش هنوز مقاوم؛ و در اندیشهی جستجوی افکار شاگردِ آن گرامیآموزگار. و زن، توانا به ادامهی گفتار ذیقیمت خویش، آرام و آسان از میان کلمات ره میجست و روشنی میداد...
که روزی آموزگار را دیدیم خسته و عرقریز. شادان و سلامت. چالاک و چربدست.
و او برای خود از ارزش کردار میگفت. آنچه بیآن هیچ دانش و خِردی، بال نمیافرازد و هیچ کوششی میوهی مقبول هدف نمیچیند. کار و کردار. که اگر منفی شود از جمع شایستگیها، هیچ بودی نمود نمیکند و هیچ ارزی، ارزش نمیگذارد. فعل و فعالیت. شاهد داشتهها و برآرندهی دانستهها. آنچه با آن، دیگران سهیم دانِشَت میشوند و از سود بینِشَت برمیدارند.
و جهان با کار رونق میگیرد. با کردار به تمدّن میرسد.
از کردار، سخن فراوان بود. و زن، گزیدهگوی پیش میرفت تا آنگاه که در گرگ و میشِ پیشْ سپیدهدم، دید که جمعیت در سکونی عمیق، در گاهِ کردار و کار، بینگاه به گفتارش، سر به هم آورده و جز در وادی خواب و خیال، نمیچرخند.
و او در شگفت، نگاهِ ناآگاه به مردی دوخت که نخستین بار از امید فریاد کرده بود و به رهنمایی کمک خواسته بود.
دانههای شن هنوز در میان انگشتان آن بزرگِ جمع، در انتظار اظهاری! و مرد در ابتدای غروبی سنگین، که از او هوشیاری میگرفت...
زن، آرام و مطمئن از جایگاهِ گفتار فرود آمد. با کلماتی فروخورده از معلم نیککردارش.
و دیدگانش بر پیشانی خاور، به انتظار طلعتی؛ که کودکی حتی به هیجان دیدارش به تمرین هوشیاری نرفته بود!