عشق آن روز به من گفت...
يكشنبه, ۲۹ خرداد ۱۴۰۱، ۱۱:۴۹ ق.ظ
عشق، آن روز به من گفت:
بیا... تجربه کن!
و دلم صاعقه شد
من خروشیدم و تردید شدم
کسی آرام به من گفت:
نرو... واهمه کن!
و من افتاده شدم قدرِ سکوت!
و برافراشته چون ابر سیاه
پُرِ بارش، پُرِ دود
به دلم دریاییست
پُر ماهی پُر رود
عشق شد "ماه"
و افراشته بر دریایی
و منم موج
منم کوشش و در بیتابی
من که خود دریایم
ماه در من متجلی شده است،
پس چرا موج شوم قدر هراسانی آب!
که به دریای بلندی برسم؟
ماه در قلب من است
موج هم، درد من است
تن ماهیهایم، پولک زرد من است
بیا... تجربه کن!
و دلم صاعقه شد
من خروشیدم و تردید شدم
کسی آرام به من گفت:
نرو... واهمه کن!
و من افتاده شدم قدرِ سکوت!
و برافراشته چون ابر سیاه
پُرِ بارش، پُرِ دود
به دلم دریاییست
پُر ماهی پُر رود
عشق شد "ماه"
و افراشته بر دریایی
و منم موج
منم کوشش و در بیتابی
من که خود دریایم
ماه در من متجلی شده است،
پس چرا موج شوم قدر هراسانی آب!
که به دریای بلندی برسم؟
ماه در قلب من است
موج هم، درد من است
تن ماهیهایم، پولک زرد من است
آه ای ماه بلند،
تو چه شیداوشی و شور و لطیف!
تو صدایم کردی؟
خالق چشمهی دریای ظریف
تو رهایم کردی؟
دست امواج من ار کوتاه است،
تا ابد ار به همان زلف سپیدت نرسد،
تا همان بام ابد هم تو ببین
از لب قلب بلندت نرهد!
تو همان قرص به تاریکی شب باش
وَ الهام بده
ادیسونها به تقلّا وادار
که فقط از تو به یک لامپ رسند...
و برای دل دریا؟
تو همان خاطرهی نابِ صدا باش
وَ همراز همه روشنی آب به پهنای جهانهای لطیف!
تو فقط در ظاهر
شدهای ماه زمین، مهتابی!
هدفت دریاهاست،
تو خودت چون آبی!