۲۹
خرداد
عشق، آن روز به من گفت:
بیا... تجربه کن!
و دلم صاعقه شد
من خروشیدم و تردید شدم
بیا... تجربه کن!
و دلم صاعقه شد
من خروشیدم و تردید شدم
چه میتان کرد
با تو
ای خورشید
داستانِ تا ابد تکرارِ هر روزه
تو تمثال تمام روشناییهایِ در راه عبوری!
سر راهت
به آتشهای پنهان
در دل سودای خاکی
یک نظر
کوته نگه
بنداز
ای جادوی بیشه!
جامه را اکنون بیفشان
نیست فردایی
که آتش را
توان
میلِ طنین دادن.
ورق امروز برگردان
صبا امروز قاصد کن
چراغ روشنای دل
همین امروز برگیران.
تو ای خورشید
تو ای رخشندهی خندان
تو ای تاب و توان بخشیده و دزدیده و چندان
به کارَت وقع ننهاده!
غرورت را کمی کم کن
نگاهی هم به آدم کن
تو او را طعمه کمتر کن
نمیران
دست گیران
خواهشا خورشید
ای والا تبارا
دوستت دارم و این عادت هر روزهام است
که به سویت بدوم با افکار
که به سمتت بخزم با اشعار
که برایت همه تن جام شوم در تن پوشیدهی شعر