ادیبانه

شعر، مشق، کتاب

ادیبانه

شعر، مشق، کتاب

مخاطب تمام قصه های ما
عشق است
و عشق
زبان مادری‌ست
فارسی زنده از سخن
رسیده از جهاد شاعران عشق

اینجا
فرصت تمرین زبان است
با اجازه از شعور واژه ها


نامت را
چه کسی تراشید
این گونه زیبا
بر پیکره ی انبوه حروف
نامت
شناسنامه ی پاییز من است

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر
نویسندگان

۱۳ مطلب با موضوع «کوچه» ثبت شده است

۱۴
مهر

 

چه دلم تنگ تو شد امروزی 

و به آهنگ تو شد دیروزی

کاش در اوج سلامت باشی

و پر از حس بهار

خط زنی برگ نموداریِ پاییز و خزان 

 

بتراوی و مهیای فراغت باشی

همه آرام و قرار

همه در بستر تو فخر بهار

همه آرامش و آسایش و راحت به تواتر برِ تو 

 

آه، ای خالق بیدار

تو دریاب همان را که مرا

کرد آشوب و دلم را حیران

تو ببین بهتر از هر خوب برایش باشد

و دلش کم نگران

و خودش خوب‌ترین‌ها به جهان 

 

تو مخواه

رنگ افسردگی و کهنگی و درد به کارش باشد

تو برایش از مهر

سبدی نه، که جهانی برچین

از هماهنگی و دارایی و دل! 

 

همه در خدمت قلبش آور

همه در کوشش کارش بگمار

و سبکبالش کن

و تو خندانش دار 

 

دل من کاش سبک می‌شد از اندیشه‌ی او

و رها می‌شد از این فکر،

که شاید دل پاکش به گزندی آلود 

 

کاش دل‌ها فقط اندیشه‌ی ناباب کنند

و ندانند پشیزی ز دل یار توانا که به سر،

شادی و خوشدلی و نوش و نواست 

 

کاش این دل،

فقط اندیشه‌ی بیداد کند

و حقیقت به خلافش باشد

و جهان‌ِ دل من

خوب و خوشحال و پر از انگیزه

در پی کارِ زمانش باشد

 

 

 

 

  • azam karimi اعظم کریمی
۰۶
مهر

تو فقط باش به سرسبزی شاخ
بودنت،
صِرف وجودت، کافیست!


مگر از رویش یکسان بهار
به دل باغ پر از عشوه و راغ
شاخ و برگ تن کوشای درخت
به چه می‌اندیشد؟


بودنت وجهِ چراغی‌ست،
به باغ دلِ دنیاییِ شاخ
و چه از این بهتر!
و از این زیباتر!


چشم دارم به طلوع روزت
و به هر ساعتِ از هر روزت،
که تو در جاری ساعات، قدم می‌داری...


قدمت
هر تپش قلبِ به همراهِ من است
جاری‌ام باش، بتپ!


بهترین خواهش دنیایی باغ
تو روان باش

 روان
در دل جاری احساس، خداوندِ دلم!

 

 

  • azam karimi اعظم کریمی
۲۸
شهریور

چشم‌ها را بگشا
غم سنگین مرا نیک ببین
شاخی این‌جا از درد
از غم دوری یک دار درخت
زیر آوار تپش ها مانده
و صدای نبضش
کم و آهسته و کند
نالشی می‌ماند
که سزاوار سکوتی ابدی‌ست
درد در گستره‌ی خویش فرو افتاده
و فقط نالش و بی‌تابی و آه
قد برافراشته است. 
زیر این وسعت اندوه
دلم می‌ریزد
و توان کم دارم
تو مهیای سفر رفتنی و،
اشک من
کاسه‌ی آبی‌ست به درگاه قدت
من خودم
تشنه به دیدار کمی پرهیزم
از سفر لبریزم
شاخم و ترکه‌ی شلاق
به دست مردی
بر سر و صورت یک طفل نوآموز
که غم‌ها دارد. 
به خودم می‌پیچم
و فقط
مادر سرسبز درخت
منزل و مقصد و ماوای من است
و چه از من دور است
سایه‌اش،
بال و پرش،
شاخ و برگ سخنش.
 

  • azam karimi اعظم کریمی
۱۰
شهریور

اشک‌ها را دوست دارم
آن‌ها
همان قامت قلب‌اند
ذوب شده در داغی احساس
فشرده شده در حلقه‌ی چشمه‌‌‌های قِران
روان، بر بستر گونه‌های تشنه‌ به آه

اشک‌ها،
حرف‌های گلوله‌ شده‌اند
گلوله‌های قورت داده شده!
سربهای سردِ فرو رفته در آتشفشان
که بالا می‌آیند،
که قطره قطره سر ریز می‌کنند
که نعره نعره سکوت می‌شوند
و بارانی می‌کنند
دشتِ گونه‌های خسته را...

اشک‌ها
اشک‌ها
اشک‌ها

 

  • azam karimi اعظم کریمی
۱۰
شهریور

من دلم می‌خواهد


مثل یک قطره‌ی آب


در شلوغِ دل دریای خودت گم بشوم


یا چو یک دانه‌ی شن


در کویر دل لوت


یا چو یک‌ تکه‌ی نازک از ابر


آن‌ قدر کوچک و تُرد


که نه باران بشوم روی زمین


و نه باقی به دل دشت بلند!

 

من دلم می‌خواهد


مثل یک رود


از اندیشه‌ی یک باغ پر از گل بجهم


و درون دل یک کودکِ زنبور،


عسل‌ها بشوم


و به کام تو فرو،

وصل به دریا بشوم!
 

  • azam karimi اعظم کریمی