۰۳
شهریور
دیگر بدون تو
هیچ کاری نخواهم داشت
به هیچ پیکاری برنخواهم خاست
دیگر
در گلوی هیچ سپیداری نخواهم لغزید
و از سبوی هیچ سازی
نخواهم سُرید
مرگ را دیدهای در جولان نفس؟
مردهام
و نفس
دست از سرم نمیدارد
آه
چه دشواری ناموزونی!
فکر تو جدا کرد مرا از نفس خویش
برخورد به من، داد به دستم قفس خویش
افسانهی آن قدرت و آن حس غرورم
در لحظه فرو ریخت، شدم در هرس خویش
یک باره چنین موجسوار از ته احساس
آمد خبرت بیخبر از هر هوس خویش
یکبار بیا بعد برو تا همهی شهر
بینند تو هم آمدهای در ارس خویش
من از تو و دنیای دلت هیچ نخواهم
یک عمر منم با خود خویش همنفس خویش