https://www.iranketab.ir/c/d00c51
بخشهایی از مقدمهی ضیافت افلاطون
درمان ناپذیران را دوایى نیست. زرتشت چنین مىآموزاند. پس باید که از زندگى بکوچید.
امّا سرودنِ پایانى بیتِ هر قصیده، بسى دشوارتر از سرودن ابیاتى جدید است وکرانههاى دریاى زندگىرا بازشناساندن، جسارتبیشترى مىخواهد تا ماندن در آن. این را شاعران مىدانند و طبیبان نیز از آن غافل نیستند.
چنینگفت زرتشت/ نیچه
برشی از کتاب مجموعه بهترینها/ جبران خلیل جبران
ترجمه: منیر علیزاده
چه فرق است از،
تو را پنداشتن
تا تو را هم داشتن!
هلا! ای سربلند صبح در آغوش بیداری
تو ای محبوب در پستوی تار و روشن اندیشهها جاری
فراغ شب!
نگین سرخفام آرزو بر مرکب طوفانیِ کوکب!
سکوت منفعل، ساده!
دلا! مجنون آزاده
آموزگار میگفت...
گرگ و میش بود در فروشُدِ خورشید؛ و میشان و گرگان به هم. دوست از دوست ناپیدا و نادوست از گرگْ ناشناس!
سره، ناسره مینمود و زر، سیم! بیابان بود و ناهید ناپیدا. دشت بود و کوه غایب. گیجی بود همه. سردی بود تمام. و مرد و زن همه گوش به آهنگی که گفتنی بیاغازد. خوب یا بد؛ هر چه باشد، فقط باشد. هر چه هست تنها هستن داشته باشد. که گوشها را تغذیه کند و دلها را بیارامد.
آفتاب گفت:
عزیز من؛ دلگیر نباش
روزگار ما هم تمام میشود
و من بیآن که دستم به خاک تو رسد، میمیرم
فقط بگذار