ماندهام که مردم از چه چیزی بیشتر وحشت دارند.
من که میگویم مردم بیشتر از هر چیز از این وحشت دارند که قدم تازهای بردارند یا حرف تازهای بزنند.
ماندهام که مردم از چه چیزی بیشتر وحشت دارند.
من که میگویم مردم بیشتر از هر چیز از این وحشت دارند که قدم تازهای بردارند یا حرف تازهای بزنند.
مرد ایستاد جلوی بردهفروش، خضوع خاصی بردهفروش را فرا گرفت.
نیمچه تعظیمی کرد. زن بیهوا چشم از خیرگی به افق برداشت و گل پلاسیدهاش را به سمت مرد گرفت. مرد به آرامی گل را گرفت، بویید و بعد چند سکه به بردهفروش داد. به زن اشاره کرد و گفت: تو آزادی.
برده فروش با دستپاچگی گفت: این کنیز عجم فقط یک شاخه گل پژمرده به شما هدیه داد، آنوقت شما آزادش میکنید؟
مرد گفت: اینگونه خدای تعالی ما را ادب کرده است که فرمود:
وقتی تحیتی به شما دادند، تحیتی بهتر دهید؛
و بهتر از گل، آزادی اوست.
عشق اگر پیدا شد که دیگر عشق نیست، معرفت است.
عشق از آن رو هست که نیست! پیدا نیست و حس میشود.
عشق بزرگ و واقعی مبارزه و لذت است.
....
انسان باید رنج ببرد و زحمت بکشد تا لذت پدید آید و
آنگاه است که آدمی قدر آن را میداند.
عشق به دیگری ضرورت نیست، حادثه است
عشق به وطن، ضرورت است نه حادثه
و عشق به خدا، ترکیبی است از ضرورت و حادثه.
...........
سن، مشکل عشق نیست. زمان نمیتواند بلور اصل را کدر کند، مگر آن که تو پیوسته برق انداختنِ آن را از یاد برده باشی.
...........
عشق، یعنی پویش ناب دائمی، به سراغ خستگان روح نمیآید.
خستهدل نباش محبوب خوب آذری من!
..........