۱۷
دی
رفتن بیاور جان من!
گفتن بیاور آن من
از حسرت دیدارها
از کثرت رخدادها
هی نشستم تا بیایی، آمدی بی درد سر
درد سر را سایه کردی، موج شب را بیسحر
قلب احساسم شکفت از دیدنت آرامِ من!
دست تو در قلب من کوبیده آثار دگر
مهربان دیدم تو را ای آشنای دیر پا
بهترین هستی برایم تا همیشه، یک نفر!
خیر تو مهرِ زمانم شد، تو این سان بستهای،
مهر من را بر خودت، همراهِ دردی بیخبر
زندگی را بنده بودم، خاطرم در بندها
کردی آرامم! تمام بندهها را دربهدر
موج افکارم تمامی از تو؟ ای هیهات! من-
تا شلوغ زندهها باشد، به شورم! در شرر!