آمد به جانم لب ولی
کوچیدهام در تب ولی
امید روز دیدنت
دادم به دل، تدبیرها!
من در کمینت خفتهام
از فکر تو آشفتهام
با شعر تو غم سفتهام
آداب ماتم جستهام
در این غبارین روزها!
عشق به دیگری ضرورت نیست، حادثه است
عشق به وطن، ضرورت است نه حادثه
و عشق به خدا، ترکیبی است از ضرورت و حادثه.
...........
سن، مشکل عشق نیست. زمان نمیتواند بلور اصل را کدر کند، مگر آن که تو پیوسته برق انداختنِ آن را از یاد برده باشی.
...........
عشق، یعنی پویش ناب دائمی، به سراغ خستگان روح نمیآید.
خستهدل نباش محبوب خوب آذری من!
..........
قربان طربهای تو ای قاصد باران
ای خوبترین، سبزترین برگ بهاران
قربان نگاه پر آواز و قشنگت
پررنگترین آینه در رقص اناران
در قلب من احساس فشردن شده برپا
در زیر سم اسب نگارینِ سواران
صد نقش شود خانهی دنیا، نپذیرم
جز سادگیِ جامهی آن آبیِ یاران
در حادثهی روز جدایی بنویسم:
صد جانِ من هر بار فدای تپش قلبِ نگاران