۰۷
آذر
آن که عشق میکارد، اشک درو میکند.
«پلینی»
اشکها را دوست دارم
آنها
همان قامت قلباند
ذوب شده در داغی احساس
فشرده شده در حلقهی چشمههای قِران
روان، بر بستر گونههای تشنه به آه
اشکها،
حرفهای گلوله شدهاند
گلولههای قورت داده شده!
سربهای سردِ فرو رفته در آتشفشان
که بالا میآیند،
که قطره قطره سر ریز میکنند
که نعره نعره سکوت میشوند
و بارانی میکنند
دشتِ گونههای خسته را...
اشکها
اشکها
اشکها
دیگر بدون تو
هیچ کاری نخواهم داشت
به هیچ پیکاری برنخواهم خاست
دیگر
در گلوی هیچ سپیداری نخواهم لغزید
و از سبوی هیچ سازی
نخواهم سُرید
مرگ را دیدهای در جولان نفس؟
مردهام
و نفس
دست از سرم نمیدارد
آه
چه دشواری ناموزونی!