۲۸
مرداد
آن روز که تصویر تو چشمانم دید
در خاطرش آرامش جانی خُسبید
هرگز نشَنید آن که بگویند تویی
آنی که دلم با دل و جانش کوچید
آن روز که تصویر تو چشمانم دید
شنیدم کسی میگفت
آنقدر کوشیدم که «انسان» شوم
بیاموزم
بیندیشم
بیفروزم...
و وقتی چنین شدم
از دیگران رمیدم
و آنگاه
به انزوا رفتم
آموزگارم گفته بود
دیدم را گسترش دهم و دیده را فرو بندم
در جمع باشم و تنها
در میان و فارغ
کوچیده و وامانده
بینگاه به دستان کوتاه و بلند
و داستانهای بیمایه و رنگ
شگفت! که سخت بود و سها
و بشر
تنهاترین است، در ذات خود!
لا ادراک...