با تو
با تو صبح من سپید
با تو روز من، به دید
با تو حرفها و گویهها،
در شفق به انتظار
عصرها به نوبتاند
روزها در التهاب!
با تو
فصل شورها رسیدهاند،
ازدحام تیرهها و تارها سپیدهاند
با تو در کنار تو
روزها
مزّه دادهاند،
بر شعاع زر، به آسمان بیدهان.
تو به کوچ روزها،
رنگ التهاب تب زده
و در حصار نورها
خیمه بر شهاب پرشتاب شب زده
تو، سپیدهوار
از تنِ رسیدهای چکیدهای
با صدای نرم صبح
بر حضور عطرِ تازهها دمیدهای.
با تو رختها، به برگ نارون به بوی آبها نشسته است
چشمهای بیفروغِ بیگدار من
روی صفحهای
صف به انتظارِ بودن تو بسته است
میرسی،
آبی و سیاه و خردلی
جامهها و مویهای مخملی
کاسههای پر ز قندِ صورتت
در سکوتِ چشمهای ناز، منجلی
با تو
استخوان غم شکسته است
شب
به بام آشیانِ تب نشسته است،
تو
رها کن این نبودنِ ظریف را
این صدای بیسرِ نحیف را
سَر بده
حضور،
تن بده سرور را
تو، بهار!
تو سپیدهی سپید!
آشیان بده
فصل رونق عبور را
دم بده
بلور را،
تنور را
- ۰۰/۰۷/۲۷