بگذار روان باشم و از خویش گذرها بکنم
دست در دست تواتر بنهم
جهد کنم
در همه حالی!
یک روز اگر حال دلت خوب شود باخبرم کن
مشتاق به همسایه و محبوب شود باخبرم کن
سرما نشود درد تنت در دل شبها
شومینه که بیچوب شود باخبرم کن
انگور زمستانی امسال که بردی
گر خواست که مشروب شود با خبرم کن
هر حس خودآگاه درونت که خبر کرد
رخصت نده سرکوب شود باخبرم کن
هر تازه کسی خواست به سمت تو بیاید
نگذار که مجذوب شود با خبرم کن
خورشید بیتردید از آستین جامهی تو طلوع میکند
که این چنین گرم و نوازشبخش است
خورشید و همهی جهان
به گِردت
که نبودت تاریکی محض دنیای رسواست!
پرسید من از مستی چشمان تو امشب
مخمور کهای، چشم به درمان که هستی؟
در من تو نشست و به نگاهی پرِ حسرت
میگفت که بیمار توام چشم به درمان تو هستم