اگر میخواهی سخنی بگویی
بیملال تکرار،
عشق را سوژه کن
مکرّر در مکرّر
خوشبختی
بودن توست
حتی دور
خیلی دور
خوشبختی یعنی تو نفس داشته باشی
بخرامی
بلغزی
بیارامی
خوشبختی یعنی تو بخندی
و زمین
رام تو باشد هر روز
خدایی مگر
که همه جا با منی
که لحظهای رهایم نمیکنی
که اینگونه بر جهان جانم فرمانروایی؟
خدایی مگر که آرامشم به حضورت بند است و چشمانم به امید نگاهت میگردد.
خدا باید باشی، اینقدر نزدیک! نزدیکتر از رگها و شاهرگها. این همه مهربان، لطیف، دوستدار و دوستداشتنی!
تنها خداست که نفس در اختیار اوست. زندگی میدهد و مرگ اراده میکند. جان میدهد و عشق میبخشد. تو مگر خدایی که اینسانی؟