تهران و ایرانم تویی
تندیس ویرانم تویی
هم اصفهانی هم بمی
هم باشکوهی هم غمی
در دیدهام این سانهها!
تهران و ایرانم تویی
تندیس ویرانم تویی
هم اصفهانی هم بمی
هم باشکوهی هم غمی
در دیدهام این سانهها!
چه میتان کرد
با تو
ای خورشید
داستانِ تا ابد تکرارِ هر روزه
تو تمثال تمام روشناییهایِ در راه عبوری!
سر راهت
به آتشهای پنهان
در دل سودای خاکی
یک نظر
کوته نگه
بنداز
ای جادوی بیشه!
جامه را اکنون بیفشان
نیست فردایی
که آتش را
توان
میلِ طنین دادن.
ورق امروز برگردان
صبا امروز قاصد کن
چراغ روشنای دل
همین امروز برگیران.
تو ای خورشید
تو ای رخشندهی خندان
تو ای تاب و توان بخشیده و دزدیده و چندان
به کارَت وقع ننهاده!
غرورت را کمی کم کن
نگاهی هم به آدم کن
تو او را طعمه کمتر کن
نمیران
دست گیران
خواهشا خورشید
ای والا تبارا
میهن ای خسبیده در اندوه و درد
ای سراسر مرگ سرد!
کاش برخیزی و زیبا بینمت
خرّم و مینا و مانا بینمت
خستهای، درماندهای مانند رعد،
کاش چون شیری توانا بینمت!
ما نگین سرخ جاودانهایم
در ترانههای خوشنمای شوش
در شکوه کوههای بیستون
در نگار دستهای داریوش