چشمها را بگشا
غم سنگین مرا نیک ببین
شاخی اینجا از درد
از غم دوری یک دار درخت
زیر آوار تپش ها مانده
و صدای نبضش
کم و آهسته و کند
نالشی میماند
که سزاوار سکوتی ابدیست
درد در گسترهی خویش فرو افتاده
و فقط نالش و بیتابی و آه
قد برافراشته است.
زیر این وسعت اندوه
دلم میریزد
و توان کم دارم
تو مهیای سفر رفتنی و،
اشک من
کاسهی آبیست به درگاه قدت
من خودم
تشنه به دیدار کمی پرهیزم
از سفر لبریزم
شاخم و ترکهی شلاق
به دست مردی
بر سر و صورت یک طفل نوآموز
که غمها دارد.
به خودم میپیچم
و فقط
مادر سرسبز درخت
منزل و مقصد و ماوای من است
و چه از من دور است
سایهاش،
بال و پرش،
شاخ و برگ سخنش.