ما
در وصال فرداها
چه می جوییم
جز
اشتیاق تنش
جز
تندرستی درد
جز
انگاره ی صلح
تابستان 98
ما
در وصال فرداها
چه می جوییم
جز
اشتیاق تنش
جز
تندرستی درد
جز
انگاره ی صلح
تابستان 98
فقط خاموش بودن
فقط لب را گزیدن
فقط در پیچک خاموشی یک رود پیچیدن
فقط احساس را خوردن
فقط آماس را دیدن
فقط فصل زمستان و
بهار خواب را چیدن،
تو را از وهم این گستاخی مرموز میراند.
تو را تنها
به تنهایی رمیدن
کوچ کردن،
تو را تنها توانایی چکاندن
در حضور محض بیداری
تو را تنها تولد کردن درد درون
از غصه میکاهد
تو خود را درد میدانی
و این خیزش
قیام انقلاب غصههای در ورا خفته است
صدای التهاب چرکهای در گلو سفته است
بزایان درد را بهتر
بمیران مرگ را بهتر
ببخشا شورش این آشنا را
در رگ خواب جهان کمتر
تو خود را نیک، میدانی
و این داناییات
درد درون را میکند درمان
به تنهایی
به تنهایی
قسم به گامهای بیوصال
به کوههای بیستون
به راههای بینگار
قسم به فصلهای گرم و سرد
به دستهای خسته از رد نبرد
قسم به درد
به آسمان بیقرار و رنگِ زرد
به دشتهای جامه سبز
به کوههای بیپناه و خسته از طواف رعد
که خانهخانهی پرندگان
که سینهسینهی تپندگان
که جرعه جرعه از قنوت آشنای این شکندگان
به کوچ کوچههای مهر رفتهاند
به داغ لالههای شعر خفتهاند
قسم به درد...
من تو را
در ترسهایم از دست میدهم
و در امیدهایم میآفرینم
که تو
پایان و آغازی
بر دردها و آرامم