من در کمینت خفتهام
از فکر تو آشفتهام
با شعر تو غم سفتهام
آداب ماتم جستهام
در این غبارین روزها!
من در کمینت خفتهام
از فکر تو آشفتهام
با شعر تو غم سفتهام
آداب ماتم جستهام
در این غبارین روزها!
قلبمی احساسمی الماسمی
در نگاهی آشنای خاصمی
دل به دل پیگیر دنیای توام
تو همینی تو درِ احساسمی
شب شود یا روز توفیرش کجا؟
تو زمینی، آسمانی، تاسمی
میشوم قربان جادوی رُخَت
بهترین احساس در احساسمی
بس فراوان دیدهام مانند تو
نه! فقط تو یک نفر، تو خاصمی
ققنوس من، پروانهام!
یارا بیا در خانهام
از من چرا ببریدهای
بر من چرا خندیدهای؟
با من چرا در دیدهای؟
ای بینشان در روزها!
دین منی، ایمان من
برهان من، عرفان من
تو تا جهان... در جان من!
همراه جاویدان من
در هستیِ ویران من
ای در کلامم سوزها!
تو اتفاق سادهای نبودهای
که از میان خیل یادها جدا شوی!
تو فصل سردی نگاهها نبودهای،
که در هجوم سختِ روزگارها رها شوی
تو ابرها نبودهای که بار
از تن لطیف خود جدا کنی، سوی مقصد زمین به سر شوی، تمام!
تو
همیشه در نگاه خیرهی منی
در شکوه دیدهی رهیدهی منی، تمام!
من تو را
با هزار جِد و جهد
میرهانم از زمین یاد خویش
میپرانم از ترانههای شاد خویش
تو ولی
پیش از آن که یک نفس هوا شود
رسیدهای،
باز در بلند خویش!
بهتر از
روزها و هفتههای پیش!
تو
فروغ جلوهی صداقتی
اصالتی!
در گروه خون من،
سَرترین نشانه از سلامتی
بهترین نگارِ خفته در سکوتِ رفتهای!
تو
تمام آشنای من به این زمینِ تفتهای!
میشود تو را ندید
میشود تو را نداشت
میشود به قلب خون خود
مژدهی رسیدنی، دیدنی، رهیدنی، نداد
می "نمیشود" تو را
لااقل
دوستتر وَ دوستتر وَ دوستتر نداشت!
تو فضای سبزِ با طراوتی
ریشههای رشدِ در سخاوتی
باورم به سبزی و لطافتی!
تو
امین لحظههای در کمینِ غارتی
کوبهی صفای در خفا صداقتی
تو
همیشه در غروب لحظههای سرد رخوتی
و در تولدِ
امید آشیانههای حیرتی!
من تو را
از صمیم دل
با شمیم غصههای چسب بر شکوه گِل
از برم.
من تو را
تا ابد ز خاطرم نمیبرم.
من تو را
رها، رها، رها
باز و باز و باز
از خودم جدا
سپس
دوباره بیدریغ
در تمام خود
در تمام جان بیضمان خود
در تمام روح باستانِ خود
فرود
آری... آتشین
فرود... آوَرم!
........
این چنین رها تو در منی شروع من!
تا ابد تو جاودانه در منی
با منی
آسمان من!
قهرمان روزگار باستان من!