۱۸
شهریور
مثل خورشید
در صبحِ چشمانم طلوع میکنی
و تا غروبِ بیداری
در برابرم میدرخشی!
جامع
بسیط
گرم
مثل خورشید
در صبحِ چشمانم طلوع میکنی
و تا غروبِ بیداری
در برابرم میدرخشی!
جامع
بسیط
گرم
هر روز بهشت تازهای میآری
در خانهی دل ستارهای میکاری
انگار بهاریست که در پاییزش،
از چشم خودت شکوفهای میباری
عشق دریای تقدسها بود
خالی از خار ریا
تهی از هر چه پلشتی، زشتی
و سراسر احساس
و سراسر پاکی
عشق در قاعدهی سلسلهها جاری نیست
و طرفدار وفاداری نیست
عشق لبریز به هم بافتن است
و تمنایِ تمنای به هم ساختن است
عشق در جرعهی لبها جاریست
و به همراه غمش، در تنِ شبها ساریست
آخرین کوچهی مهر،
آخرین خانهی ماه،
در دل شهر ثریا؛ ساقیست.
عشق هموزن تمام دلهاست
و درون تن یک کوزهی خاکی، باقیست!
من در دل عشق تو نهانی خفتم
در سایهی فکر جاودانی خفتم
آن روز که تو قبله شدی در پیشم
در کاوش راز زندگانی خفتم