دریا تویی و موج جدا مانده دل من
پروانهی در پیلهی درمانده، دل من
موتسارت تویی بتهوونی، واگنر رویا
بسیاریِ آهنگ رهاننده، دل من
در چشم منی، اشک منی، قامت والا
سرسخت ز احساس تو دلکنده، دل من
فردای تو در پوشش رویای کتابی،
پیچیده به اوراق پراکنده دل من
بسیار رها در دل شب تا که بیابد،
یک خاطر توفنده و نالنده دل من
بهترین بودِ جهانی، تو بمان
بهتر از بودن مایی تو بمان
فصل سرد است تمام، عاقبت ای ماه بلند!
بهترین فصل خدادادِ خدایی تو بمان!
من «جانِ با وجدانم» و در فکر و اندیشه، استوارتر و سختگیرتر از من، فقط آموزگارم، زرتشت است.
از او آموختهام که نادانستن بهتر، تا نیمه دانستن و آن خوشتر که آدمى با اندیشه خود دیوانه باشد تا در نگاهِ مردم فرزانه.
من رو به سوى ژرفناها دارم، گو تنگ باش یا فراخ، مرداب باش یا آسمان. از زمین کفِ دستى مرا بس، اگر خشک باشد و سزاوار گام نهادن.
وجدان راستین به بزرگى و کوچکىِ دانش نمىاندیشد.