چنین گفت زرتشت
من «جانِ با وجدانم» و در فکر و اندیشه، استوارتر و سختگیرتر از من، فقط آموزگارم، زرتشت است.
از او آموختهام که نادانستن بهتر، تا نیمه دانستن و آن خوشتر که آدمى با اندیشه خود دیوانه باشد تا در نگاهِ مردم فرزانه.
من رو به سوى ژرفناها دارم، گو تنگ باش یا فراخ، مرداب باش یا آسمان. از زمین کفِ دستى مرا بس، اگر خشک باشد و سزاوار گام نهادن.
وجدان راستین به بزرگى و کوچکىِ دانش نمىاندیشد.
بخشندگانى را مىشناسم که سرآغازشان از رسیدن به آرزوهایى بس بلند نشانه داشت،
امّا دیرى نپایید که همه آرزوهاى بلند را به ریشخند گرفتند و چنان زیستند که وقاحت فرا رویشان در گذر بود
و آرزوهاشان پیش از آنکه در میان آید، از میان مىرفت و بامدادان هر هدفى را که دنبال مىکردند، شامگاهان به سستى آن گواهى مىدادند.
آنان گفتند: اندیشه نیز مانند دیگر خواستههاى نفسانى است.
بدینسان بالِ اندیشه آنان در هم شکست و اندیشه مىخزد و به هر آنچه که بر خورَد، پلیدش مىکند.
حقّا که آدمى هر چه کمتر از نعمتهاى دنیا برخوردار باشد، به همان میزان از تحکّم قدرتمندان نیز به دور است. پس خوشا به حالِ کوچکْ بینوایان!
صحنه انسانِ اصیل در عرصه زندگى خطِ پایان دولتهاست و آنجاست که سرودِ نیاز با نغمههایى آزاد از هر قید و بند فراز مىآید.
برادران! همانجا. در خطِ پایانِ دولتها بایستید و بنگرید. آیا فرودستِ رنگینکمان گذرگاهى را نمىبینید که انسان برتر از آنجا مىگذرد؟
این مردم مىدانند که هرگاه به آنان مهر ورزى، خوارشان داشتهاى و مهربانىات را با بدى پاسخ مىگویند.
روانشان از فضیلت خاموشِ تو در رنج است. و تنها وقتى شاد مىشوند که فروتنىات پایان پذیرد و غرور شود.
اقتضاى طبیعتِ مردمان چنین است که خرمنِ مهرِ مهربانان را آتش زنند. پس از مسکینان بپرهیز.
آنان خود را در پیشات کوچک مىبینند و برمىآشوبند تا احساسشان سراسر تندخویى و انتقام شود.
آرى دوستِ من. تو نکوهشى در وجدانِ همتبارانت هستى. چرا که آنان شایسته تو نیستند، پس تو را ناخوشایند مىدارند و آرزو دارند که بتوانند خونت را بیاشامند.
همتبارانت بهسانِ مگسانِ زهرآگیناند. چرا که بزرگىات همواره براى آنان دلآزار است و مایه رنج.
دوستِ من! به خلوت خویش بگریز، به آن بلندیها، همانجایى که بادهاى آرام مىوزند. چرا که بهرِ این آفریده نشدهاى که دام گسترِ مگسان باشى.
چنین گفت زرتشت...
برشهایی از کتاب ارزشمند «چنین گفت زرتشت»
اثر فردریش نیچه