عشق را تا به ابد
در دل ساکت شب میکارم؛
به رهایی سوگند
و به آوار هبوط
و به نرگسهایی،
که سرِ دیوارند
و ترنمهایی
که به لب میآرند...
عشق
آن کودک غرقاب دعاست
که دلش
ماهی سرخ لب حوضی
را خواست
ماهی لیز و تری
که به دستان دعا کوچه نداد،
همچنان لیز و لزج
همچنان فرز و پر از نازِ ادا آن ماهی،
در دل حوض قنوت
در تب آب سجود،
موج بر خواهش کودک انداخت
و امید دل آن کودک ناز
یأس را چاره نکرد
و سرانجام به دل فرمان داد
برهان خویش
از آن خواهش دور
و از آن
بیرق لرزانِ به هنگام عبور.
و همان کودکِ دلخوش به تن ماهی ناز
ز خودش هم کوچید
و کسی دیگر شد
دیگر آن عشق که رفت
کسی از او کم شد
و کسی دیگر شد
و کسی دیگر شد!
هر روز بهشت تازهای میآری
در خانهی دل ستارهای میکاری
انگار بهاریست که در پاییزش،
از چشم خودت شکوفهای میباری
من پریشان تو هستم و در انکار همه
دل به آشوب تو بستم نه به افکار همه
شبپرستی به لب ساحل پیدایی تو
برنشستم به تماشاییِ رفتار همه
همه جا خلوت و هر جا به شلوغیست مدام
همه کس هیچ کساند و تویی آثار همه
فکرها در سر من چرخش منظومهی ماه
ماه خورشید شده، دور به دوّار همه
آری، آری به خدا هست چنین دور سماعی اینجا
خوشترین رقص بینداز تو در کار همه