خورشید بیتردید از آستین جامهی تو طلوع میکند
که این چنین گرم و نوازشبخش است
خورشید و همهی جهان
به گِردت
که نبودت تاریکی محض دنیای رسواست!
خورشید بیتردید از آستین جامهی تو طلوع میکند
که این چنین گرم و نوازشبخش است
خورشید و همهی جهان
به گِردت
که نبودت تاریکی محض دنیای رسواست!
پرسید من از مستی چشمان تو امشب
مخمور کهای، چشم به درمان که هستی؟
در من تو نشست و به نگاهی پرِ حسرت
میگفت که بیمار توام چشم به درمان تو هستم
فکر تو جدا کرد مرا از نفس خویش
برخورد به من، داد به دستم قفس خویش
افسانهی آن قدرت و آن حس غرورم
در لحظه فرو ریخت، شدم در هرس خویش
یک باره چنین موجسوار از ته احساس
آمد خبرت بیخبر از هر هوس خویش
یکبار بیا بعد برو تا همهی شهر
بینند تو هم آمدهای در ارس خویش
من از تو و دنیای دلت هیچ نخواهم
یک عمر منم با خود خویش همنفس خویش
وقتی تو نباشی
با هیچ هستن دیگری ساز نمیشوم
هیچ بودن غیری
نیازم نمیشود
تنهایی
بهترین است
در منهای تو بودن
حواسم پرت گفتنهای توست
چایم یخ
چشمهایم خسته از بیداری است
کی نشانش میدهی رویت
که با بیداریش مشکل نباشد چشمها