خوشبختی
بودن توست
حتی دور
خیلی دور
خوشبختی یعنی تو نفس داشته باشی
بخرامی
بلغزی
بیارامی
خوشبختی یعنی تو بخندی
و زمین
رام تو باشد هر روز
خوشبختی
بودن توست
حتی دور
خیلی دور
خوشبختی یعنی تو نفس داشته باشی
بخرامی
بلغزی
بیارامی
خوشبختی یعنی تو بخندی
و زمین
رام تو باشد هر روز
بخواه که به خوابم آیی
ور نه بیدار می مانم
که لحظه ای از دیدارت وانمانم
زلیخای محبوب یعقوب چشم
خدایی مگر
که همه جا با منی
که لحظهای رهایم نمیکنی
که اینگونه بر جهان جانم فرمانروایی؟
خدایی مگر که آرامشم به حضورت بند است و چشمانم به امید نگاهت میگردد.
خدا باید باشی، اینقدر نزدیک! نزدیکتر از رگها و شاهرگها. این همه مهربان، لطیف، دوستدار و دوستداشتنی!
تنها خداست که نفس در اختیار اوست. زندگی میدهد و مرگ اراده میکند. جان میدهد و عشق میبخشد. تو مگر خدایی که اینسانی؟
زندگی هر چه تو را بیشتر
در بحر خود فرو میبرد
دهشتناکتر میشود
و سکوت
همان دانستنیهایی است
که کودکان هنوز
به آن دست نیازیدهاند
زندگی مرموز است
و هر چه هوشیارانهتر بکاویاش
ترجیحت را به خموشی بیشتر میکند
من گمان میکنم که مرگ
همان سکوت ابدیاست
در لحظهای که جان
تاب این همه فهم را نمیآرد
پیران خموش
و کودکان پرهیاهو این را میگویند
میشنوی؟