دلم درد تو را دارد
روانم آرزوی تو
خودم مبهوتم و ساکت
تمامم گفتگوی تو
دلی در سینه دارم دور
جهانی جستوجوی تو
تو را کی میتوانم دید
تو را کِی من؟ تو را کِی تو!
دلم درد تو را دارد
روانم آرزوی تو
خودم مبهوتم و ساکت
تمامم گفتگوی تو
دلی در سینه دارم دور
جهانی جستوجوی تو
تو را کی میتوانم دید
تو را کِی من؟ تو را کِی تو!
درد دل داری؟ بگو... با جانِ دل مینوشمش
خستگی داری؟ رهان... با نبض جان میپوشمش
قصه داری؟ شرح کن، آشفتهای؟ آزاد کن
هر چه در اندیشه داری وارَهان، میکوشمش
تو فقط آباد باش، از رنج و غم آزاد باش
من برایت چای میسازم، خودم میجوشمش!
چهرهات از خستگیها، از تب وابستگیها-
دور باد؛ ... آزادیات را من خودم میپویمش
سهم تو از از زندگی، از خوانش سرزندگی،
باغ روشن از صفا باشد،... به جان میرویمش!
تو اتفاق سادهای نبودهای
که از میان خیل یادها جدا شوی!
تو فصل سردی نگاهها نبودهای،
که در هجوم سختِ روزگارها رها شوی
تو ابرها نبودهای که بار
از تن لطیف خود جدا کنی، سوی مقصد زمین به سر شوی، تمام!
تو
همیشه در نگاه خیرهی منی
در شکوه دیدهی رهیدهی منی، تمام!
من تو را
با هزار جِد و جهد
میرهانم از زمین یاد خویش
میپرانم از ترانههای شاد خویش
تو ولی
پیش از آن که یک نفس هوا شود
رسیدهای،
باز در بلند خویش!
بهتر از
روزها و هفتههای پیش!
تو
فروغ جلوهی صداقتی
اصالتی!
در گروه خون من،
سَرترین نشانه از سلامتی
بهترین نگارِ خفته در سکوتِ رفتهای!
تو
تمام آشنای من به این زمینِ تفتهای!
میشود تو را ندید
میشود تو را نداشت
میشود به قلب خون خود
مژدهی رسیدنی، دیدنی، رهیدنی، نداد
می "نمیشود" تو را
لااقل
دوستتر وَ دوستتر وَ دوستتر نداشت!
تو فضای سبزِ با طراوتی
ریشههای رشدِ در سخاوتی
باورم به سبزی و لطافتی!
تو
امین لحظههای در کمینِ غارتی
کوبهی صفای در خفا صداقتی
تو
همیشه در غروب لحظههای سرد رخوتی
و در تولدِ
امید آشیانههای حیرتی!
من تو را
از صمیم دل
با شمیم غصههای چسب بر شکوه گِل
از برم.
من تو را
تا ابد ز خاطرم نمیبرم.
من تو را
رها، رها، رها
باز و باز و باز
از خودم جدا
سپس
دوباره بیدریغ
در تمام خود
در تمام جان بیضمان خود
در تمام روح باستانِ خود
فرود
آری... آتشین
فرود... آوَرم!
........
این چنین رها تو در منی شروع من!
تا ابد تو جاودانه در منی
با منی
آسمان من!
قهرمان روزگار باستان من!
چه دلم تنگ تو شد امروزی
و به آهنگ تو شد دیروزی
کاش در اوج سلامت باشی
و پر از حس بهار
خط زنی برگ نموداریِ پاییز و خزان
بتراوی و مهیای فراغت باشی
همه آرام و قرار
همه در بستر تو فخر بهار
همه آرامش و آسایش و راحت به تواتر برِ تو
آه، ای خالق بیدار
تو دریاب همان را که مرا
کرد آشوب و دلم را حیران
تو ببین بهتر از هر خوب برایش باشد
و دلش کم نگران
و خودش خوبترینها به جهان
تو مخواه
رنگ افسردگی و کهنگی و درد به کارش باشد
تو برایش از مهر
سبدی نه، که جهانی برچین
از هماهنگی و دارایی و دل!
همه در خدمت قلبش آور
همه در کوشش کارش بگمار
و سبکبالش کن
و تو خندانش دار
دل من کاش سبک میشد از اندیشهی او
و رها میشد از این فکر،
که شاید دل پاکش به گزندی آلود
کاش دلها فقط اندیشهی ناباب کنند
و ندانند پشیزی ز دل یار توانا که به سر،
شادی و خوشدلی و نوش و نواست
کاش این دل،
فقط اندیشهی بیداد کند
و حقیقت به خلافش باشد
و جهانِ دل من
خوب و خوشحال و پر از انگیزه
در پی کارِ زمانش باشد
خستگیهایت وبال جان من
چهرهات افسانهی خندان من
هر چه غم داری به دست بادها
شادیات احساس بیپایان من
در شکوفا کردن دُرّ کلام
تو خودت آیاتی از قرآن من
عشق تو در پویش کامل شدن
بخشی از دنبالهی ایمان من
جامه بر پیداییِ جانها شدی
جاودان شو در کنار جان من