ای خوب
در شکوه حرفهای نگفتهات
غنچه میشکفد
گل، عطر میپراکند
زندگی
سرمستی میشنود
و دنیا
به تماشای رازهای نگفته میرسد
خیرهام به آنچه نگفتهای!
چه میتان کرد
با تو
ای خورشید
داستانِ تا ابد تکرارِ هر روزه
تو تمثال تمام روشناییهایِ در راه عبوری!
سر راهت
به آتشهای پنهان
در دل سودای خاکی
یک نظر
کوته نگه
بنداز
ای جادوی بیشه!
جامه را اکنون بیفشان
نیست فردایی
که آتش را
توان
میلِ طنین دادن.
ورق امروز برگردان
صبا امروز قاصد کن
چراغ روشنای دل
همین امروز برگیران.
تو ای خورشید
تو ای رخشندهی خندان
تو ای تاب و توان بخشیده و دزدیده و چندان
به کارَت وقع ننهاده!
غرورت را کمی کم کن
نگاهی هم به آدم کن
تو او را طعمه کمتر کن
نمیران
دست گیران
خواهشا خورشید
ای والا تبارا
قسم به گامهای بیوصال
به کوههای بیستون
به راههای بینگار
قسم به فصلهای گرم و سرد
به دستهای خسته از رد نبرد
قسم به درد
به آسمان بیقرار و رنگِ زرد
به دشتهای جامه سبز
به کوههای بیپناه و خسته از طواف رعد
که خانهخانهی پرندگان
که سینهسینهی تپندگان
که جرعه جرعه از قنوت آشنای این شکندگان
به کوچ کوچههای مهر رفتهاند
به داغ لالههای شعر خفتهاند
قسم به درد...