آمد به جانم لب ولی
کوچیدهام در تب ولی
امید روز دیدنت
دادم به دل، تدبیرها!
من در کمینت خفتهام
از فکر تو آشفتهام
با شعر تو غم سفتهام
آداب ماتم جستهام
در این غبارین روزها!
قلبمی احساسمی الماسمی
در نگاهی آشنای خاصمی
دل به دل پیگیر دنیای توام
تو همینی تو درِ احساسمی
شب شود یا روز توفیرش کجا؟
تو زمینی، آسمانی، تاسمی
میشوم قربان جادوی رُخَت
بهترین احساس در احساسمی
بس فراوان دیدهام مانند تو
نه! فقط تو یک نفر، تو خاصمی
ای طاق مینایی بیا
افسانهی جانی بیا
طرّا بیا
طوبی بیا
لیلا بیا
حورا بیا
تا جان به قربانت کنم!
ماهتابی! تو بتاب...
سَرترین ناهیدی
روشنی بخش... به شبهای گُمم.
جانِ من! خورشیدم!
نور ده... تاریکم
بده گرما به نفسهای پر از رخوت و آه
قلبمی! خوب بتپ...
گردشی خون برسان این بدن چوبین را
نفسی! جاری باش...
بوزان اکسیژن
بدَمان سایهی یک زندگی زیبا را
و خروشی انداز
به همه جزءِ وجود
ای صمیمیتر از اندیشهی "برف"
این
نگارین مهتاب!