تهران و ایرانم تویی
تندیس ویرانم تویی
هم اصفهانی هم بمی
هم باشکوهی هم غمی
در دیدهام این سانهها!
تهران و ایرانم تویی
تندیس ویرانم تویی
هم اصفهانی هم بمی
هم باشکوهی هم غمی
در دیدهام این سانهها!
دوستت دارم، کمی از مادرت هم بیشتر
دائما دلواپسم، از خواهرت هم بیشتر
چشم در راه تو دارم تا زمانی دور و دیر
شاهدی خوشبختم از همسایهات هم بیشتر
درد دوری از تو می آزاردم این روزها
حسرت آن چشم در آرایهات هم بیشتر
عاشق اندیشه ی بی جار و جنجال توام
عاشقم بر جانت از اندیشهات هم بیشتر
فکر و ذکرم بودنی نزدیک در افکار توست
من به تو نزدیکم از کاشانهات هم بیشتر
صبح امروز
دلم لحظهای از عشق تهی شد وَ رمید
پشت من خالی شد
و دو دستم لرزید
آه ای روشنی چشم نسیم،
کوچه در کوچه به همراه بهار،
قاصد صبح سپید،
عطر خود را برسان دست به دست
تا بپیچد به تن پاک نگار
تا بگیرم خبر از قامتِ هر روزِ بهار
عطر لبخند پراکنده کن و شهر به شهر
برسان تا دیدار!
تو همان خاطرهی خوشبختی
و من آن افسرده
که فقط چشم
به انبوه حضورت دارم
این همه
در دلم، از من دوری
تو چرا انبوهی
که دلم کم باشد،
جای انبوه تو اَش!
و فقط تنگ شود
تنگ
به اندازهی اندوه خودش!
آه، رنگ پاییز
چطور این همه عشق،
ز آغوش پراکندی تو؟
من زنم
و به این بار پر از رنگ تو، حساسم من!
مادر عشق چرا
حمل این بارِ پر از حس لطیف،
حمل این عشق
به کام تو سپرد!
بارداری تو به عشقی آبی
و به قلبی به تماشاییِ سرخ
و به آغوشی زرد
و به رنگی پر احساس
پر از عاطفهی انسانی.
تو سلامم برسان
به همان عشق فرو رفته به آغوش نسیم
و بگو
فصل پاییز رسید
و دلم
تنگتر از تابستان
به هوای تو
هواداری احساس زمین را انگیخت!