تو فرورفته به امواج غبار
و من از دور، به دریای دلت مینگرم
تو صمیمیتر از آنی که غبار
فتنهاش با دل من را ببَرَد!
تو فرورفته به امواج غبار
و من از دور، به دریای دلت مینگرم
تو صمیمیتر از آنی که غبار
فتنهاش با دل من را ببَرَد!
عشق دریای تقدسها بود
خالی از خار ریا
تهی از هر چه پلشتی، زشتی
و سراسر احساس
و سراسر پاکی
عشق در قاعدهی سلسلهها جاری نیست
و طرفدار وفاداری نیست
عشق لبریز به هم بافتن است
و تمنایِ تمنای به هم ساختن است
عشق در جرعهی لبها جاریست
و به همراه غمش، در تنِ شبها ساریست
آخرین کوچهی مهر،
آخرین خانهی ماه،
در دل شهر ثریا؛ ساقیست.
عشق هموزن تمام دلهاست
و درون تن یک کوزهی خاکی، باقیست!
من در دل عشق تو نهانی خفتم
در سایهی فکر جاودانی خفتم
آن روز که تو قبله شدی در پیشم
در کاوش راز زندگانی خفتم
من دلم میخواهد
مثل یک قطرهی آب
در شلوغِ دل دریای خودت گم بشوم
یا چو یک دانهی شن
در کویر دل لوت
یا چو یک تکهی نازک از ابر
آن قدر کوچک و تُرد
که نه باران بشوم روی زمین
و نه باقی به دل دشت بلند!
من دلم میخواهد
مثل یک رود
از اندیشهی یک باغ پر از گل بجهم
و درون دل یک کودکِ زنبور،
عسلها بشوم
و به کام تو فرو،
وصل به دریا بشوم!