وقتی که عشق و مهارت در هم می آمیزند
منتظر خلق یک شاهکار باش.
جان راسکین
یک روز اگر حال دلت خوب شود باخبرم کن
مشتاق به همسایه و محبوب شود باخبرم کن
سرما نشود درد تنت در دل شبها
شومینه که بیچوب شود باخبرم کن
انگور زمستانی امسال که بردی
گر خواست که مشروب شود با خبرم کن
هر حس خودآگاه درونت که خبر کرد
رخصت نده سرکوب شود باخبرم کن
هر تازه کسی خواست به سمت تو بیاید
نگذار که مجذوب شود با خبرم کن
فکر تو جدا کرد مرا از نفس خویش
برخورد به من، داد به دستم قفس خویش
افسانهی آن قدرت و آن حس غرورم
در لحظه فرو ریخت، شدم در هرس خویش
یک باره چنین موجسوار از ته احساس
آمد خبرت بیخبر از هر هوس خویش
یکبار بیا بعد برو تا همهی شهر
بینند تو هم آمدهای در ارس خویش
من از تو و دنیای دلت هیچ نخواهم
یک عمر منم با خود خویش همنفس خویش
حواسم پرت گفتنهای توست
چایم یخ
چشمهایم خسته از بیداری است
کی نشانش میدهی رویت
که با بیداریش مشکل نباشد چشمها