۱۰
مرداد
من تو را
در بحبوحهی روزهایی گم کردم
که در اندیشهی
صبحهای طلوعت
زمانه را
عاشقانه و دوستدار
ره میسپردم
من تو را
در بحبوحهی روزهایی گم کردم
که در اندیشهی
صبحهای طلوعت
زمانه را
عاشقانه و دوستدار
ره میسپردم
تو را من دیدهام در شهر باران
به همراه نوایی از هَزاران
تو در محدودهی جان من امروز
حضوری داری از رنگ بهاران
فروردین ۹۹
و من
در هر روزهایی که تو نیستی،
پرواز را ترسیم میکنم
و زندگی را نقش میدهم
و سکوت را سپاس!
تا پیداییات
ای فرو رفته در خروشانی افق
راه چه دور است
و زمان
چه آفتابگون!
برای مردانگیات
کاش توانایی اظهاری بود در من
شکوه فرهناک امید!
بازوی رها شده در باد!
شیدای اهوراسازی من!
چه فراهناکی تو
چه خمیده غمم من
چه تلخ است این!
14اسفند 98