در من
کسی هست
که نیست!
شبهاکه ستارهها خوابند و انسانها بیدارتو چگونهای؟چون غنودهای بیبخاریا سرودهای در تب یار؟هست تا توبسیار بسیار...
مرا تاب این حجم از دوست داشتنت نیستآن را
کجا ببرمبگو!
شبشعله برافروختو روزدر فلق چشم به راهتا هبوطی ز تنِچشمهی آن نور آید
عشق و موسیقی و لبخندبرایت بس نیست؟پس کمی چای بریز...نهکمی شعر بخوان