ای طاق مینایی بیا
افسانهی جانی بیا
طرّا بیا
طوبی بیا
لیلا بیا
حورا بیا
تا جان به قربانت کنم!
ای طاق مینایی بیا
افسانهی جانی بیا
طرّا بیا
طوبی بیا
لیلا بیا
حورا بیا
تا جان به قربانت کنم!
ماهتابی! تو بتاب...
سَرترین ناهیدی
روشنی بخش... به شبهای گُمم.
جانِ من! خورشیدم!
نور ده... تاریکم
بده گرما به نفسهای پر از رخوت و آه
قلبمی! خوب بتپ...
گردشی خون برسان این بدن چوبین را
نفسی! جاری باش...
بوزان اکسیژن
بدَمان سایهی یک زندگی زیبا را
و خروشی انداز
به همه جزءِ وجود
ای صمیمیتر از اندیشهی "برف"
این
نگارین مهتاب!
هی نشستم تا بیایی، آمدی بی درد سر
درد سر را سایه کردی، موج شب را بیسحر
قلب احساسم شکفت از دیدنت آرامِ من!
دست تو در قلب من کوبیده آثار دگر
مهربان دیدم تو را ای آشنای دیر پا
بهترین هستی برایم تا همیشه، یک نفر!
خیر تو مهرِ زمانم شد، تو این سان بستهای،
مهر من را بر خودت، همراهِ دردی بیخبر
زندگی را بنده بودم، خاطرم در بندها
کردی آرامم! تمام بندهها را دربهدر
موج افکارم تمامی از تو؟ ای هیهات! من-
تا شلوغ زندهها باشد، به شورم! در شرر!
دلم درد تو را دارد
روانم آرزوی تو
خودم مبهوتم و ساکت
تمامم گفتگوی تو
دلی در سینه دارم دور
جهانی جستوجوی تو
تو را کی میتوانم دید
تو را کِی من؟ تو را کِی تو!
آدمی در گذرگاهی از زیست پیچیدهی خویش،
گاه چارهای جز دستیازی به دامن عشق ندارد.
آنگاه که ابهامی او را به غرقهسازی در زنجیرهی نیستی تهدید میکند.