ادیبانه

شعر، مشق، کتاب

ادیبانه

شعر، مشق، کتاب

مخاطب تمام قصه های ما
عشق است
و عشق
زبان مادری‌ست
فارسی زنده از سخن
رسیده از جهاد شاعران عشق

اینجا
فرصت تمرین زبان است
با اجازه از شعور واژه ها


نامت را
چه کسی تراشید
این گونه زیبا
بر پیکره ی انبوه حروف
نامت
شناسنامه ی پاییز من است

نویسندگان

۱۶۸ مطلب با موضوع «گویه‌ها و گزین‌گویه‌ها» ثبت شده است

 

 

درد دل داری؟ بگو... با جانِ دل می‌نوشمش

خستگی داری؟ رهان... با نبض جان می‌پوشمش 

 

قصه داری؟ شرح کن، آشفته‌ای؟ آزاد کن

هر چه در اندیشه داری وارَهان، می‌کوشمش 

 

تو فقط آباد باش، از رنج و غم آزاد باش

من برایت چای می‌سازم، خودم می‌جوشمش! 

 

چهره‌ات از خستگی‌ها، از تب وابستگی‌ها-

دور باد؛ ... آزادی‌ات را من خودم می‌پویمش 

 

سهم تو از از زندگی، از خوانش سرزندگی،

باغ روشن از صفا باشد،... به جان می‌رویمش!

 

 

  • azam karimi اعظم کریمی

با تو صبح‌ من سپید
با تو روز من، به دید

با تو حرف‌ها و گویه‌ها،
در شفق به انتظار
عصرها به نوبت‌اند

روزها در التهاب!
 

با تو‌
فصل شورها رسیده‌اند،
ازدحام تیره‌ها و تارها سپیده‌اند

 

با تو در کنار تو
روزها

مزّه داده‌اند،
بر شعاع زر، به آسمان بی‌دهان.

 

تو به کوچ روزها،
رنگ التهاب تب زده
و در حصار نورها
خیمه بر شهاب پرشتاب شب زده

 

تو، سپید‌ه‌وار
از تنِ رسیده‌ای چکیده‌ای
با صدای نرم صبح
بر حضور عطرِ تازه‌ها دمیده‌ای.

 

با تو رخت‌ها، به برگ نارون به بوی آب‌ها نشسته است
چشم‌های بی‌فروغِ بی‌گدار من 
روی صفحه‌ای
صف به انتظارِ بودن تو بسته است

می‌رسی،
آبی و سیاه و خردلی
جامه‌ها و موی‌های مخملی
کاسه‌های پر ز قندِ صورتت
در سکوتِ چشم‌های ناز، منجلی

 

با تو
استخوان غم شکسته است
شب
به بام آشیانِ تب نشسته است،
تو
رها کن این نبودنِ ظریف را
این صدای بی‌سرِ نحیف را
سَر بده
حضور،
تن بده سرور را

تو، بهار!
تو سپیده‌ی سپید!
آشیان بده
فصل رونق عبور را
دم بده
بلور را،
تنور را

 

  • azam karimi اعظم کریمی

خستگی‌هایت وبال جان من

چهره‌ات افسانه‌ی خندان من 

 

هر چه غم داری به دست بادها

شادی‌ات احساس بی‌پایان من 

 

در شکوفا کردن دُرّ کلام

تو خودت آیاتی از قرآن من 

 

عشق تو در پویش کامل شدن

بخشی از دنباله‌ی ایمان من 

 

جامه بر پیداییِ جان‌ها شدی

جاودان شو در کنار جان من

 

 

  • azam karimi اعظم کریمی

دلم که برایت شعله می‌شود
آب می‌خورم
به مدرسه می‌روم
لای برگ‌برگ کتاب‌ها پنهان می‌شوم
از درختان عکس می‌گیرم
به گل‌ها هوا می‌دهم
آیینه‌ای روشن می‌کنم
عودی می‌پراکنم
دستی به نوازشِ قلم
بر دفتری می‌کشم
آن‌گاه می‌نشینم
غصه دم می‌کنم
دلهره می‌نوشم
شمع داغان می‌کنم
و با تو
می‌گویم و می‌گویم و می‌گویم
تا آن‌سوی قانون شنیدن
تا همان فراخی نبودن
تا تب هرگز نرسیدن
تا دیوار بلند رد نکردن
تا پایانِ پایانِ آرزو کردن

 

  • azam karimi اعظم کریمی

عشق را تا به ابد
در دل ساکت شب می‌کارم؛
به رهایی سوگند
و به آوار هبوط
و به نرگس‌هایی،
که سرِ دیوارند
و ترنم‌هایی
که به لب می‌آرند...
عشق
آن کودک غرقاب دعاست
که دلش
ماهی سرخ لب حوضی
را خواست
ماهی لیز و تری
که به دستان دعا کوچه نداد،
همچنان لیز و لزج
همچنان فرز و پر از نازِ ادا آن ماهی،
در دل حوض قنوت
در تب آب سجود،
موج بر خواهش کودک انداخت
و امید دل آن کودک ناز
یأس را چاره نکرد
و سرانجام به دل فرمان داد
برهان خویش

از آن خواهش دور
و از آن
بیرق لرزانِ به هنگام عبور.

و همان کودکِ دل‌خوش به تن ماهی ناز
ز خودش هم کوچید
و کسی دیگر شد
دیگر آن عشق که رفت
کسی از او کم شد
و کسی دیگر شد
و کسی دیگر شد!

  • azam karimi اعظم کریمی