۱۲
مرداد
باش
همین همسایه ی هر روزه ی من باش
آرامم
شنیدم کسی میگفت
آنقدر کوشیدم که «انسان» شوم
بیاموزم
بیندیشم
بیفروزم...
و وقتی چنین شدم
از دیگران رمیدم
و آنگاه
به انزوا رفتم
آموزگارم گفته بود
دیدم را گسترش دهم و دیده را فرو بندم
در جمع باشم و تنها
در میان و فارغ
کوچیده و وامانده
بینگاه به دستان کوتاه و بلند
و داستانهای بیمایه و رنگ
شگفت! که سخت بود و سها
و بشر
تنهاترین است، در ذات خود!
لا ادراک...
فراقت را
اندیشه به آغوش کشید
تا
دل در مغاک خونین خود
خوش باشد.
بی تو مگر
ممکن است،
زنده بودن
شاد ماندن!