فقط خاموش بودن
فقط لب را گزیدن
فقط در پیچک خاموشی یک رود پیچیدن
فقط احساس را خوردن
فقط آماس را دیدن
فقط فصل زمستان و
بهار خواب را چیدن،
تو را از وهم این گستاخی مرموز میراند.
تو را تنها
به تنهایی رمیدن
کوچ کردن،
تو را تنها توانایی چکاندن
در حضور محض بیداری
تو را تنها تولد کردن درد درون
از غصه میکاهد
تو خود را درد میدانی
و این خیزش
قیام انقلاب غصههای در ورا خفته است
صدای التهاب چرکهای در گلو سفته است
بزایان درد را بهتر
بمیران مرگ را بهتر
ببخشا شورش این آشنا را
در رگ خواب جهان کمتر
تو خود را نیک، میدانی
و این داناییات
درد درون را میکند درمان
به تنهایی
به تنهایی
چه میتان کرد
با تو
ای خورشید
داستانِ تا ابد تکرارِ هر روزه
تو تمثال تمام روشناییهایِ در راه عبوری!
سر راهت
به آتشهای پنهان
در دل سودای خاکی
یک نظر
کوته نگه
بنداز
ای جادوی بیشه!
جامه را اکنون بیفشان
نیست فردایی
که آتش را
توان
میلِ طنین دادن.
ورق امروز برگردان
صبا امروز قاصد کن
چراغ روشنای دل
همین امروز برگیران.
تو ای خورشید
تو ای رخشندهی خندان
تو ای تاب و توان بخشیده و دزدیده و چندان
به کارَت وقع ننهاده!
غرورت را کمی کم کن
نگاهی هم به آدم کن
تو او را طعمه کمتر کن
نمیران
دست گیران
خواهشا خورشید
ای والا تبارا
یک روز اگر حال دلت خوب شود باخبرم کن
مشتاق به همسایه و محبوب شود باخبرم کن
سرما نشود درد تنت در دل شبها
شومینه که بیچوب شود باخبرم کن
انگور زمستانی امسال که بردی
گر خواست که مشروب شود با خبرم کن
هر حس خودآگاه درونت که خبر کرد
رخصت نده سرکوب شود باخبرم کن
هر تازه کسی خواست به سمت تو بیاید
نگذار که مجذوب شود با خبرم کن