خورشید بیتردید از آستین جامهی تو طلوع میکند
که این چنین گرم و نوازشبخش است
خورشید و همهی جهان
به گِردت
که نبودت تاریکی محض دنیای رسواست!
خورشید بیتردید از آستین جامهی تو طلوع میکند
که این چنین گرم و نوازشبخش است
خورشید و همهی جهان
به گِردت
که نبودت تاریکی محض دنیای رسواست!
فکر تو جدا کرد مرا از نفس خویش
برخورد به من، داد به دستم قفس خویش
افسانهی آن قدرت و آن حس غرورم
در لحظه فرو ریخت، شدم در هرس خویش
یک باره چنین موجسوار از ته احساس
آمد خبرت بیخبر از هر هوس خویش
یکبار بیا بعد برو تا همهی شهر
بینند تو هم آمدهای در ارس خویش
من از تو و دنیای دلت هیچ نخواهم
یک عمر منم با خود خویش همنفس خویش
حواسم پرت گفتنهای توست
چایم یخ
چشمهایم خسته از بیداری است
کی نشانش میدهی رویت
که با بیداریش مشکل نباشد چشمها
روزی پیغمبری خواهد آمد
و خواهد گفت که انسان میتواند محبوبپرست باشد
و من آن روز
اولین مومن آن آخرین پیغامبرم
در طلوع همان صبح نور
تو را قبله خواهم کرد
و غروبها و طلوعها
به نمازت خواهم ایستاد
همچون خدایی
که هرگز ندیدهام
و بسیار سجده کردهام