یک عاقل مـیتواند هـزار سـال بیندیشـد ولی به قـدر آنـچه عشق در یک روز میآموزد کسب نمیکند.
«رالف والد ـ امرسون»
یک عاقل مـیتواند هـزار سـال بیندیشـد ولی به قـدر آنـچه عشق در یک روز میآموزد کسب نمیکند.
«رالف والد ـ امرسون»
درد دل داری؟ بگو... با جانِ دل مینوشمش
خستگی داری؟ رهان... با نبض جان میپوشمش
قصه داری؟ شرح کن، آشفتهای؟ آزاد کن
هر چه در اندیشه داری وارَهان، میکوشمش
تو فقط آباد باش، از رنج و غم آزاد باش
من برایت چای میسازم، خودم میجوشمش!
چهرهات از خستگیها، از تب وابستگیها-
دور باد؛ ... آزادیات را من خودم میپویمش
سهم تو از از زندگی، از خوانش سرزندگی،
باغ روشن از صفا باشد،... به جان میرویمش!
تو اتفاق سادهای نبودهای
که از میان خیل یادها جدا شوی!
تو فصل سردی نگاهها نبودهای،
که در هجوم سختِ روزگارها رها شوی
تو ابرها نبودهای که بار
از تن لطیف خود جدا کنی، سوی مقصد زمین به سر شوی، تمام!
تو
همیشه در نگاه خیرهی منی
در شکوه دیدهی رهیدهی منی، تمام!
من تو را
با هزار جِد و جهد
میرهانم از زمین یاد خویش
میپرانم از ترانههای شاد خویش
تو ولی
پیش از آن که یک نفس هوا شود
رسیدهای،
باز در بلند خویش!
بهتر از
روزها و هفتههای پیش!
تو
فروغ جلوهی صداقتی
اصالتی!
در گروه خون من،
سَرترین نشانه از سلامتی
بهترین نگارِ خفته در سکوتِ رفتهای!
تو
تمام آشنای من به این زمینِ تفتهای!
میشود تو را ندید
میشود تو را نداشت
میشود به قلب خون خود
مژدهی رسیدنی، دیدنی، رهیدنی، نداد
می "نمیشود" تو را
لااقل
دوستتر وَ دوستتر وَ دوستتر نداشت!
تو فضای سبزِ با طراوتی
ریشههای رشدِ در سخاوتی
باورم به سبزی و لطافتی!
تو
امین لحظههای در کمینِ غارتی
کوبهی صفای در خفا صداقتی
تو
همیشه در غروب لحظههای سرد رخوتی
و در تولدِ
امید آشیانههای حیرتی!
من تو را
از صمیم دل
با شمیم غصههای چسب بر شکوه گِل
از برم.
من تو را
تا ابد ز خاطرم نمیبرم.
من تو را
رها، رها، رها
باز و باز و باز
از خودم جدا
سپس
دوباره بیدریغ
در تمام خود
در تمام جان بیضمان خود
در تمام روح باستانِ خود
فرود
آری... آتشین
فرود... آوَرم!
........
این چنین رها تو در منی شروع من!
تا ابد تو جاودانه در منی
با منی
آسمان من!
قهرمان روزگار باستان من!
آسمانا
خبر از بودن یاری داری؟
به کجا میدود او
ز کجا میرسد آواز نفسهای خوشش؟
چشمهایش به کجا میگردند؟
دستهایش به چه مشغول و تلاشند؛ کجا؟
آسمانا
تو که هر روز خدایی داری،
به زمین مینگری،
محو دیدار همه آدمها،
چشم در چشم نگاران داری
جای ما پیوسته
روی مهتابی زیبایش بین
بر تنش بوسه بزن
دست در موی لطیفش انداز
نفسش گرما باش
به دلش خون خروشانی ده
و تمامش بنواز
و حضورش به جهان، یار بدار
آسمانا
بِرهانش ز هر اندوهِ سبک
زِ هر آوار ثمین
برسانش به سراپا تو سلام
آسمانا
بنشانش به من این تودهی انبوه دعا!
من سراسر غم و دردم بی او
کاسهی سربیِ سردم بی او!
آسمانا
تو به اندوه فراوان من آتش زدهای!
دست زین وسوسهی درد و محال،
سخت بردار و به دلدار بیاویز و بگو
درد ما را تو دگر داغ نکن
چشمها را نهراسان!
خاطر پُر ز پریشانیِ ما را تو ببین!
اشکها را بشمار!
دردها را تو پرستاری شبها بلدی؟
روزها را... ... ...
به خدا روز و شبی نیست
که در دردِ غلیظ
چهرهی نرم من آشفته نشد
آسمانا
همه آغازم اوست
همه انجامم اوست
تب تبدارم اوست
دل ابریشمیِ دردِ فراوانم اوست
چلچراغ شب بحرانم اوست
آسمانا
تو امانت نگهش دار، به جان!
تو فراوانش دار
و به آغوش کِشش تا ته جریان حضور
آسمانا
به دلش وسعت بیداری ده
به لبش
آیهی مهتابی ده
به صدایش نفس سادهی دلداری ده
آسمانا
تو فراوانی ده
تو نگهبانی ده
...