ورقی از تو
يكشنبه, ۱۰ مرداد ۱۴۰۰، ۰۳:۵۶ ب.ظ
گاه گاهی
دلم میگوید
که گدارها وانهم
و دل
سپرده به شبدیز ستارهها
به جستوجویت آیم
شاید بیابم
ورقی از تو
با
خواهشی که به امضا آوردهای
و قرارمان باشد؛
کنارهی دنج یک اقیانوس کشتیپهلو
تا
در شرار گپ و گفتمان
غم تمام سالها را
سینهی شتابان آب
در خود فرو خورَد
و نابتر روزگاری
از کف مروارید بیز خود
ارمغان پیداییمان سازد
کلبهای کافیست
و کتابی
که ما را
به ابدیت هوشیار ناپیدا
اتصال دهد
ما
معشوقههای هنریم
مفتونان تردید روزگارها
کاشفان مشتاق به واکاوی خویش!
به ابدیت خیره شو
آنجا که آفرینش
تو را دوباره
از پس تنفس خویش
زندگی خواهد داد
آه میترسم که تو را
باز
در پس غاری دنج
روزگارانی دراز و تلخ
به انتظار باشم
چه در سر دارد زندگی
چه میدانم!