تو پزشک...
چهارشنبه, ۲۵ خرداد ۱۴۰۱، ۰۶:۴۵ ب.ظ
تو پزشکِ دل تبدارِ پر از درد من ای همسفر راه... برس!
روی تب را به دوایی بنواز
و به لبخند عزیزی بده جان را مقدار!
من به دنبال تو ام
دل من رفته ز دست
و خودم خستهی احوال همان لحظهی تو!
تو شریفی و همین......
آمدی تا به مداوایِ صناعت بروی
و به بالاییِ آلودهی بَمبرهایی
دست افتادهی رحمت ببری.
دل من غرق تمنای تو و
لحظهی کوشش پیوسته و
رُخصتطلبت!
تو رهایی آموز
و تواناییِ رد کردن احساسم را...
تو بگو
سخت...
وَ پولادینی
و نشانم بده اینگونه عزیزم
که به ادبار بَرَم
خواهش جانِ به لب آمده را
که چو از خونیِ سرخش خالیست،
رنگ لبهای تو را میجوید
از همان اصل اصیل
و همان خونِ به جریانیِ لبهای شرابت رفته!
گرچه گمراه...
معذّب...
وَ بعید!