و من از خویش،
من از عشق،
من از زندگی و رونق و زیبایی و احساس گذشتم،
که تو سامان یابی!
تو
جگرگوشهی تا هست، در این قلب، سرا دار و تو احساس عمیق دل غمگینِ مرا یار
تو ای خویشتنم،
داروی این عاشق بیمار
بمان سبز
بمان
سایهی یک حجمِ سپیدار
در آن کوچهی از من به ابد دور و پر از حسرت دیدار!
بمان
آتش خاکستریِ شعله به آمال کشیده
وَ مرا رونقِ دیده
و مرا راندهی از خویش رمانده
به همان چشم درخشانِ پر از عشق،
و آن خندهی آتشزنهی حادثهآور،
به همان صبح که آوار شد آن حجم شکوهیدهی بشکن به وجودم،
که مرا جز
دلی از حادثه ویران
و نگاهی همه حیران
پس از این نیست
نباید
و نه چندان.
به وجودت!
که مرا وهم تو و سایهی آتشزنهی این همه خواهش
نه به یک زندگی خوب ببندد
نه به یک مرگ دلاویز
و این هم
بشود بار
بر آن واقعهی آمدن وسوسهانگیز
که هیچش به جوابی نرسد باز،
نه در فلسفه و علم جدید و نه به عرفان و پس از آن.
همه مجهول!
همه حادثهی بیسر و باور!
و فقط
با نفس عشق بیارزد
که زمین
باز بزاید
و بمیراند و از نو به شکیبا کشد این آمدن و ماندن و رفتن.
و فقط
عشق
فقط
این تب آشفتگی و خویشپسندی
و همین حادثهمندی
طلبد
باز نفس
باز شکیبایی و ابرام به بودن.
و مرا نیست در این بین هوایی
به جز افسرده نبودن.
و تو آزرده؟
نباید...
و تو افسرده؟
نشاید...
که به من هم نرسد جام هوای خفقانش!
که مرا طاقت این نیست که بر شانه کشم هجمهی آن را....
به خدایت!
همهی خویش من و خویشتن من
همهی خویشتن من!