فردا؟
شنبه, ۸ مرداد ۱۴۰۱، ۰۲:۲۳ ب.ظ
من کمی دورتَرَک
آن زمانی که پر از فقه و اصول،
بردهی قول زمانهای بعید
و پر از وهم سعادت بودم،
آن زمانهای پر از خشک و عبث
که تمام،
پایهی کار عبادت وَ سیاست بودم،
فکر هر روز و شبم "محشر" بود!
(روز مرموز پر از خستگی و تنهایی
که پر از بودنِ خاک است و همه غمگینی!)
گرچه میدانستم
که چنین نیز نخواهد بودن
و بعید است چنانها بودن...!
ولی امروز
دعا میکنم آن روز بیاید، باشد
با همان فانتزی رعب و خشن
وَ همانگونه که میخواهد هم!
(پر انبوه نفسهای خروشانِ تنِش)
من بهشتش کنم آن واویلا
و تو را در برهوتش به تماشا گیرم!
آه... باید که مسلمان بشوم اینباره
تا به آن صحنهی زیبای پر از بودن تو دل بدهم
و امیدم بشود
که به احساس لطیفت،
به تن و جان ظریفت
و به آداب خروشیدن و برخاستنت زل بزنم!
و چه کوتاه و کم است
روز قرآنیِ سالان شده در چند هزار!
(کاش کِش آید و یکشنبه و بحران و شب سَبت و
فلانعید و فلان تعطیلی
کار آن روز نباشد، نه! نه!)
باید همسایهی قبرم بشوی، روی به من!
با کفنهای سفیدی که تن حاجیهاست
که تماشا کنمت با همهی سادگی و زیبایی
و نترسم آن روز
از صدای جبروت سخنت در گوشم
که بگویی برو از نزد من و
باز به فردا سپُری
لحظهی خوبِ سخنگفتنِ تنهایی را
شاید آن روز که گفتی فردا
رسم "فردای قیامت" نظرت بود، چه میفهمیدم!
باید امروز مسلمان بشوم
خوبتر است!
بهترت میفهمم!